سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
8
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادۀ گلرنگ نمیباید زیست!
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست!
مرگ و مستی! این ارتباط و موازنه را در تمامی رباعیاتی که در آن بهگونهای به گذرایی و ناپایداری زندگی بشری پرداخته شده است میتوان یافت. نیاز به مستی از واقعیت شدن و گذرایی هستی ناشی شده. مستی وضعیتی روانی است که در نظام واقعی هستی دخل و تصرف میکند و چهرهای زیباتر از آن را در برابر آدمی نمودار میسازد. آدمی با در آویختن به این لحظات مستانه، واقعیتهای مهیب و دلآزار جهان راه بهگونهای دیگر در ذهن خویش ادراک میکند. این دو کفه (مرگ و مستی) لازم و ملزوم یکدیگر اند؛ چه اگر به قدرت مستی نبود تحمل هستی به گونهای که هست ممکن نمیشد و به تبع آن مجالی نیز برای بروز مرگ و نیستی حاصل نمیآمد؛ و اگر مرگ و گذرایی نبود، ضرورتی برای مستی و دوام بخشیدن به زیبایی وجود نمیداشت.
بیت پایانی دقیقاً در ترتیب واژگان خود، صورتی دستوری از شدن و حرکت را نمودار میسازد؛ در این بیت، همچون دندانههای یک چرخدنده، چرخش و ترتیب آمدنها و شدنها را نه تنها در معنا، که در لفظ نیز، بهعینه ترسیم کردهاند. یک حرکتشناسی رونده و گذرا، دقیقا مشابه آنچه در بیت دوم رباعی 2 دیدیم: «می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را». هر آنکجا که شاعر تقابلی میان زمان حال و آینده ایجاد کرده است، با یک حرکت رو به جلو در ظرف زمان و یک «شدن» پیوسته روبهرو هستیم؛ اما نکتهای مهمی که معمولاً در کلام شاعر جلب توجه میکند این است که او این گذرایی و شدن مدام را به زیباترین و عینیترین وجه ممکن تصویر میکند تا در برابر آن، آنتیتز یا برنهاد این شدن، یعنی «بودن» را با مستی و درک تماموکمال لحظه نشان دهد؛ یعنی با این پارادوکس، به بازکشف این دو وضعیت بشری قویترین جلوه و بروز خود را ببخشد: مستی و می نوشی در برابر شدن و گذارایی.
«آمپلوس، تو دیونیسوسی را که هرگز سوگوار نمیگردد به سوگ بنشاندهای – بله، که وقتی شراب شهد-افشان تو سر بر آورد، شادی آن را از برای مردمان چهار گوشۀ دنیا به ارمغان خواهی آورد، میافشانیای از برای برکتیافتگان، و سینهای مالامال از شادی برای دیونیسوس. خداونگار باکوس، اشکهایی از دیدگان فرو بارید، که امید است تسلّیبخش اشکهای آدمیان گردد!»[1]
می لعل مذاب ست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
[1] نونوس، دیونیسیکا، دفتر دوازدهم.
بنا به حکایت دلکشی که در اثر نونوس آمده است، گمان میرود که شراب از پیکرِ آمپِلوس، محبوب درگذشتهای که دیونیسوس از برای او اشکهایی جانسوز فرو بارید، فرا جوشیده باشد. اینگونه مشاهده میکنیم که شادیِ مردمان از اشکهای یک ایزد مایه گرفته است.