سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
24
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
شاعر در اینجا باز مستیِ می را در برابر تفسیرهای امیدبخش در باب هستی قرار داده است. همانگونه که پیشتر بیان کردم، خیام در مقام یک انسان خردمند واقعگرا، در یافته است که نمیتوان در باب واقعیت تفاسیر امیدبخش (که در اینجا «افسانه» خوانده شده است) یقین حاصل کرد، از همین رو، میان مستی حاصل از دلخوشی به بیموامیدهای آینده و مستی می، مورد دوم را بر میگزیند، که هر چند آن نیز درنهایت بهنوعی رنگآمیزی واقعیت وجود به وهمی ذهنی است، اما امری است که در آن شائبۀ ایمان و باورداشت به هیچگونه اندیشۀ فرا-واقعیای راه ندارد.
منطق خیام در عین سادگی، در قلۀ خرد و دانایی و آگاهی جای گرفته است: او تفاسیر بهظاهر عمیق و پیچیدهای را که نمیتوان در باب واقعیت آنها هیچگونه داوریِ یقینی کرد به کناری مینهد، و بهروشنی از عدم توانایی ابنای بشر به کسب «آگاهی» در باب چندوچون آنها سخن میگوید؛ و در عین حال، آنچه را که به قدرت خرد و حواس خود، که در تمامی امور زندگی یاریگر حیات و تواناییبخش هستی او بودهاند، از واقعیت وجود کسب کرده است در اوج فروتنی معرفتشناسانه تأیید میکند؛ که همانا آگاهیِ به مسألۀ زوال و نابودی تمامی اجزا هستی است. و در برابر وحشت برآمده از یک چنین واقعیت و آگاهی مهیبی، مستی واقعی، و نه مجازی را، که خود جلوهای از واقعیت هستی است، به جای دلخوشی به افسانههای مستکننده، که خرد آدمی را خشنود نمیسازد، توصیه میکند.
وجود یک چنین نگرشی در انسانی که ستارهشناسی تیزبین بوده است، و در تنظیم دقیقترین گاهشماری تاریخ بشر شرکت داشته است، هیچ جای شگفتی ندارد؛ بهراستی دستاوردی اینچین سترگ در تاریخ دانش بشر، جز به لطف دقت و صداقت حواس و باریکبینی خرد او و همکاراناش به دست نیامده است؛ و حقیقتاً فردی در جایگاه او، چرا میبایست جز نسبت به قدرت خرد و حواس خود سپاسگزار نیرو و ابزار شناختی دیگری بوده باشد؟! آیا حواس او هرگز او را ناکام و وامانده نهاده بودند که بخواهد در ورای آنها به جستجوی طیفی دیگر از ابزارهای شناخت بر آید؟ و اگر این ابزارهای فراحسی موجود بودند، به کدام یک از یافتههای آنها میشد یقین حاصل کرد؟ آیا هیچیک از آنها میتوانستند برایندهایی به قدرت و دقت آنچه مثلا گاهشماریها به مقیاس صدهها و هزارههای عمر بشر به ارمغان میآورند ارایه دهند؟! بهراستی در پیشگاه خرد تندوتیز خیامی، دلگرم به وعد و وعیدهای کدام یک از آنها میشد نشست: پیشگوییهای خردمندانه برآمده از کاوشهای حواس که میتوانست سال و ماه و روز زندگی مردمان هزارهای آینده را بدون حتی یک روز اختلاف پیشبینی کند، یا اندیشههای ذهنی و افسانههای درهم بافتهای که حتی در باب نزدیکترین امیدهای آن نیز نمیشد با اطمینان سخن گفت؟
در مصرع پایانی، اشاره به کوتاه نبودن یک چنین فرضیات و افسانههای ذهنیای، کنایه از کوتاهی عمر و گذر سریع زمان است؛ که باز به گونهای دیگر، تصویرگر وجه متقابل نیروی مستی که خود آفریننده توهم دوام است میباشد.
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمعِ کمال، شمعِ اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
همین مضمون، به شیوهای دیگر، در رباعی بالا بیان شده است. آگاهی به چندوچون سرنوشت و سرشت ازلی و ابدی هستی به شبی ژرف که ابتدا و انتهای آن پیدا نیست تشبیه شده است که در دل آن کسانی به مدد قدرت تخیل و وهم خود سعی بر آن کردهاند که ولو تا مسافتی کوتاه و محدود، رخنه و خللی در این تاریکی بدون مرز ایجاد کنند، و هستی را در دایره محدود ذهنی خود برای خویشتن و دیگران توصیف کنند. اما درنهایت عمل آنها همچون خلق حبابی نورانی در دل تاریکی شب بوده است که توسط یک شمع ایجاد شده. در آخر، آن لکه نورانی با سوختن کامل شمع خاموش میشود و باز تاریکی همان است و ابهام و ناپیدایی همان. این تصویر به تصویری شباهت دارد که مابعدالطبیعه مدرسی از هستی به مرکزیت زمین ارایه میکرد، در مقابل نگرش نسلهای بعد که آن دایره را وسیعتر کردند و کرانههای روشنی شمع را گسترش دادند. لیک شاید تفاوت نسل دانشوران امروز با دانشوران کلاسیک در این باشد که در مابعدالطبیعه مدرسی به زعم خود تمامی هستی را شناخته و به اول و آخر آن وقوف یافته بودند و هیچ چیز ناپیدایی را دیگر در ورای آن قابل تصور نمیدانستند، به عبارتی دیگر، هستی در قالب کلیتی مجتمع و قابل تصور توصیف شده بود و هیچ چیز ناشناختهای در باب آن وجود نداشت، اما امروز با وجود گسترش عظیم دایره شناخت ذهن بشر از هستی، شناسندگان خود معترف اند که تنها کمتر 5 درصد از این هستی سترگ را شناختهاند؛ و طُرفه آنکه این هستی ناشناخته نیز برای آنها تنها هستی ممکن نیست و وجود بسیاری هستی های دیگر، ورای هستی و کیهانی که منظومه ما در آن قرار گرفته است، نیز برای آنان قابل تصور است!
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است، میپیمایند
همچنان که در شرح رباعی «خوبی و بدی که نهاد بشر است...» بیان کردم، استفاده از تعبیر «قضا و قدر» توسط خیام، انتقالدهنده معنایی که معمولاً عامه در نخستین نگاه از آن برداشت می کنند و اکثراً مضمونی جبری را میرساند نیست؛ در واقع، قضا در معنای فلسفی و کلامی کلاسیک آن به ماهیت ذاتی و ازلی هستی و آنچه که جبراً و خارج از اختیار انسان در طبیعت و کیهان رخ میدهد اطلاق میشده است. به عبارت دیگر، تمامی خواص و ویژگی ذاتی حیات مادی در جهان که بدون توجه به خواستها و تلاشهای آدمی رخ میدهد و آدمی برای استفاده هر بیشتر و بهتر از اختیار خود میبایست آنها را همواره مدنظر خویش قرار دهد در حوزه قضای کیهانی قرار میگیرد، و آنچه که با نظر به این قضا صورت میپذرد به حوزه قَدَر مربوط میشود.
با این تفاصیل، عظیمترین، برجستهترین و تأثیرگذارترین قضای کیهانی ما همانا زوالپذیری و تغییر و تبدل دمادم و شدنهای پیوسته است که همچون سایر خواص ذاتی هستی، راه خود را میرود و به آمال و خواستههای آگاهانۀ بشری بیتوجه است. اینکه یک چین خواص و ماهیتهایی از چه رو و چرا در هستی نهاده شدهاند، پرسشی است که خرد خیامی راهی برای درک آن نمییابد و البته پاسخهایی را نیز که توسط برخی ایدئولوژیها و مکاتب به این پرسشها داده شده صرفاً از سر وهم و افسانهسرایی، و نه واقعیت و خرد، میداند و تکیه بر آنها را صرفاً برای توجیه ذهنی وجود واقعی بشر و ضرورت رهایی از تنگای وحشت آن میداند. لیک خرد او این اجازه را به او نمیدهد که با دلگرم شدن به اوهام و افسانههایی که در باب توجیه ماهیت هراسناک وجود ارایه شده است حیات را برای خود تحملپذیر و گوارا کند، بلکه راه او راه مستی و بیخویشی است، در عین درک خردمندانه و کاملاً آگاهانه وجود، بی هیچ شائبه دروغ و ناراستی.