میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

انتظارات سخت و نابه‌جا از خیام و امثال او!

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۲۳ ب.ظ

اینکه رباعیات خیام واقعاً از اوست یا منتسب به او یا از شخصی هم‌نامِ او، موضوع بحث ما نیست؛ که اصلاً شاید برای عده‌ای منتسب کردن آنها به خود خیام تاریخی ریاضی‌دان هم چندان مهم نباشد، و اصل موضوع برایشان مضامینی بلندی باشد که به شیواترین شکل ممکن بیان گشته‌ است. اما نکته‌ای که گاه در نوشته‌های بعضی پژوهشگران جلب نظر می‌کند این است که چه دربارۀ خیام و چه در باب سایر شعرا و گویندگان تاریخ ادب فارسی این‌گونه قضاوت می‌کنند که چون شاعر یا گوینده در فلان موضع یا فلان کتاب یا شعر خود سخنی از معتقدات دینی و مذهبی زده است پس بی‌اعتقادی به مذهب رسمی در او محلی از اعراب ندارد و ناممکن است.

اما این دوستان همیشه یک نکته را فراموش می‌کنند یا شاید علاقه‌ای به یادآوری آن ندارند که اساساً در گذشته ذکر نام خدا و بزرگان دین در ابتدای کتاب‌ها به نوعی مُهرِ پذیرش آن آثار در جامعه به‌خصوص دربار سلاطین و شاهانی بوده است که بر بدنه علمای دینی و قضات آن تکیه داشته‌اند. یعنی این یک رسم عام و همگانی بوده است که فرد کتابش را با حمد و مدح خدایان و شاهان و بزرگان و قدرتمندان، چه زمینی و چه آسمانی، شروع کند، چرا که مشروعیت شاه نیز خود وابسته به مشروعیت دین و خدا و پیغمبر آن بوده، و علما او را «ظل الله» و سایه خدا روی زمین خطاب می‌کردند، و اگر کسی می‌خواسته اثرش مورد تایید قرار بگیرد و وارد کتابخانه شاهان بشود و از گزند روزگار مصون بماند، و در کنار آن بتواند اندک (یا بسیار!) درآمدی برایم معاش کسب کند چاره‌ای نداشته جز آنکه قبول و پذیرش آنها و درباریان‌شان را ولو در حد حرف کسب کند. از سویی هم برای آنکه کتابی حفظ بشود تمام گویندگان ناچار بودند که تکیه بر نسّاخان حکومتی و کتابخانه‌های امن آنها بکنند، در غیر این صورت نه تنها امیدی به حفظ میراث آنها نمی‌رفت بلکه اگر مضامین آنها ناخشنودکننده بود تمام نسخه‌های دیگر آن نیز به آتش کشیده می‌شد!

در قدیم مانند امروز نبود که کسی بتواند کتابش را در شمارگان زیاد منتشر کند و برای کسب معاش نیز بتواند مستقل وارد هر آکادمی‌ و مرکزی بشود. فرد یا می‌بایست سراغ علم می‌رفت و خواه‌ناخواه به حوزه‌های علمی درباری وارد می‌شد، یا آنکه تمام وقت به زراعت و دامداری یا تجارت می پرداخت. به همین خاطر امکان نداشت که شما بتوانید هر حرفی را با استقلال تمام بیان کنید.

برعکس چند قرن اخیر، به‌خصوص در غرب، که دستگاه چاپ نویسندگان را از نساخان و کتابخانه‌های درباری بی‌نیاز کرده، و همچنین نهادهای دانشگاهی نیز از مراکز قدرت‌های سیاسی و مذهبی مستقل شده‌اند و افراد برای معاش خود محتاج تایید سیاسی و مذهبی کسی نبوده‌اند. اینکه می بینیم دانش به‌خصوص علوم انسانی در چند قرن اخیر در غرب رشدی چشمگیر داشته، بخشی از آن به همین امر باز می گردد. وقتی نهادهای علمی مستقل از حکومت و کلیسا شدند دانشوران دیگر خود را محتاج به تایید آنها نمی‌دیدند، پس در اندیشه‌ورزی فراغ بال بیشتری یافتند، و این‌گونه شد که با رشد انفجارگونه اندیشه و علم در غرب روبه‌رو شدیم، در حالی که در روزگاران قدیم‌تر اگر کتاب یا دانش کسی باب میل مراکز درباری و مذهبی قرار نمی‌گرفت فرد یا به ادبار و فلاکت دچار می‌شد و فعالیت خود را رها می‌کرد و به مشاغل دیگر می پرداخت، یا آنکه به‌ناچار چیزی را بیان می‌کرد که خوشایند درباریان و مراکز قدرت باشد. در این میان دانشوران نیز همیشه به دنبال دربارهایی بودند که روادارترین حاکمان بر آنها حکومت می‌کردند؛ مثلا شخصی مانند ابن سینا تمام عمر را خود در آوارگی و سفر به دنبال دربارهایی گذراند که بتواند اندیشه‌های خود را در آنها تا آنجا که امکان دارد بدون دغدغه تعصب‌های عقیدتی بیان کند؛ این‌گونه بود که می‌بینیم انسانی مانند ابن سینا تمام عمر از سایه سلطان محمود غزنوی متعصب می‌گریخت و به دربار شاهان روادارتر و آزاداندیش‌تر پناهنده می‌شد و در آخر نیز همین سفرهای طولانی عمر را او کوتاه کرد! نمونۀ روشن دیگری از آن حافظ است، که می‌بینیم عمیق‌ترین شادی‌ها و اضطراب‌های خود را در غزلیاتش نسبت به ظهور و سقوط حاکمان بیان می‌کند، و همواره از ظهور خواجه‌ای روادارتر اظهار شادی یا از ظهور امیری متعصب اظهار نومیدی یا از خاطره یاران موافق اظهار افسوس می‌کند؛ به‌گونه‌ای که تا حد زیادی فضای شعر او به کشاکش غم‌ها و شادی‌های سیاسی او و عشق‌بازی‌اش با حاکمان بدل شده تا امور شخصی‌اش! و حتی عده‌ای روش اصلی خود در تفسیر و شرح غزلیات او را متناسب با ظهور و سقوط حاکمان قرار داده اند! و این مایه یک نیشخند غم‌انگیز بر لب هر تاریخ‌پژوه و دوستدار ادبیاتی است! اما بدتر آنکه با تمام این آوارگی‌ها و اضطراب‌ها و کش‌و‌قوس‌ها، این دانشوران و ادبا در نهایت می‌بایست تا حدی دست به خودسانسوری می زدند و هرگز برایشان آزادی مطلق آنچنان که امروز در روزگار مدرن می‌بینیم محقق نمی‌شد!

یکی از جنبه‌های رشد ادب فارسی هم در قرون اولیه همین بود. اگر نبود دربار شاهان سامانی و غزنوی شاید هرگز شعر فارسی به این درجه از قوت و بزرگی که امروز میراث‌دار آن هستیم نمی‌رسید. یا رشد علم نیز در قرون اولیه اسلام تا حد بسیار بسیار زیادی بر بنیان سرمایه‌گذاری خلفای عباسی بر علما و مترجمان درباری بنا شده بود. اگر نبود ثروت زیادی که خلفا بابت دارالحکمه‌های خود خرج می‌کردند، هرگز امکان نداشت کسانی تمام وقت و انرژی خود را روی آنها بگذارند. پس طبعاً این دانشوران هر حرف و سخنی را نیز نمی توانستند فاش و علنی بیان کنند، چه آنکه در آن صورت حمایت علمای مذهبی و به تبع آن حمایت حامیان آنها یعنی شاهان و خلفایی را که آنها را «ظل الله» در زمین می خواندند از دست می‌دادند. به عبارتی سلاطین قدرت و مشروعیت خود را به تایید علمای مذهبی مدیون بودند که آنها را نماینده و اجراکننده اوامر خدا روی زمین معرفی می‌کردند. پس اگر کسی به معتقدات دینی خدشه‌ای وارد می‌کرد طبعاً قدرت شاهان را نیز با تهدید مواجه کرده بود.

علی‌ای‌حال، منظور ما این است که اساساً در دورانی که عارف‌مسکان مذهبی و معتقدی مانند سهروردی و حلاج و عین‌القضات را به دار می‌کشیدند دم زدن از تعالیم دگراندیشانۀ غیرمذهبی جز دیوانگی و خودکشی معنایی دیگری نمی‌توانست داشته باشد. دقیقاً به همین خاطر است که وقتی از دل قرون با پاره‌ای اشعار دگراندیشانه روبه‌رو می‌شویم اکثرا کوتاه و بریده و معمولا بدون پدر و مادر و صاحب هستند. چون گویندگان آنها انسان‌هایی بوده‌اند که مجبور به ظاهرنمایی برای حفظ جان و معاش خود بودند، اما در باطن به اندیشه‌هایی نو دست می‌یافتند، اندیشه‌هایی که امکان بیان رسمی آنها وجود نداشته، اما امید داشتند که روزی آیندگان با باز شدن فضا آنها را دریابند و بدانند که گذشتگان آنها نیز به همان اندیشه دست یافته بودند، اما مجالی برای بیان رسمی و مبسوط آنها نداشته‌اند؛ و بر خود ببالند که در دل قرون تاریکی که تعصب و دگم‌اندیشی فضا را تیره و تار کرده بود، آدم‌هایی زندگی می‌کرده‌اند که ذهنشان به فراسوی حصارهای بسته اطراف خود پرواز می‌کرد.

در این باره بد نمی‌بینم که پاره‌گفتاری  از زیگموند فروید را در اینجا نقل‌قول کنم. فروید که شاید در عصری بسیار آزادتر از امثال خیام می‌زیست در اواخر عمر خود در دهۀ 1930 آنقدرها فضا را برای بیان مطالب چالش‌برانگیز خود باز نمی‌دانست، و در کتاب «موسی و یگانه‌پرستی» این‌طور نوشته است:

«ملاحظه می‌کنیم که دموکراسی‌های محافظه‌کار به نگهبانان پیشرفت و مدنیت تبدیل شده‌اند و عجیب این است که کلیسای کاتولیک که تاکنون دشمن بی‌گذشت آزادیِ فکر و پیشرفت فرهنگ بوده، در برابر خطر مقاومت نشان می‌دهد. ما اینجا در یک کشور کاتولیک و در حمایت کلیسای آن به‌سر می‌بریم؛ و یقین نیست که این حمایت در آینده نیز برای ما تأمین شود. معذالک، تا زمانی که کلیسای کاتولیک وجود دارد ما طبعاً از انجام دادن کاری که خشم وی را بر انگیزد اجتناب می‌کنیم. این ترس نیست، بلکه احتیاط است. دشمن جدید که ما از خدمت به او تن می‌زنیم خطرناک‌تر از دشمن قدیمی‌ای است که ما راه زندگی صلح‌آمیز با او را آموخته‌ایم.

کاتولیک‌ها هرگونه تحقیق روانکاوی را با بدگمانی تلقی کرده‌اند و ما نمی‌گوییم که این بدگمانی خطاست. وقتی بررسی‌ها، ما را به این نتیجه می‌رساند که مذهب اختلال روانی بشریت است، و نشان می‌دهد که قدرت موحش آن، همانند عارضۀ اختلال روانیِ بیماران است، یقین داریم که شدیدترین کینۀ مراجع قدرت این کشور را متوجه خود ساخته‌ایم. باید گفت که ما بر آنچه یک ربع قرن پیشتر گفته‌ایم ولی فراموش شده، چیزی نمی‌افزاییم. ولی یادآوری و روشن کردن آن به کمک مثالِ نمونه‌ای از نحوۀ تأسیس مذهب، خالی از فایده نیست. معذالک، شاید در آن صورت از بررسی روانکاوی منع شویم. کلیسا با روش‌های خشن فشار بیگانه نیست، و این بررسی را بیش از روش‌هایی که خود به‌کار می‌برد برای امتیازات خویش زیان‌بخش می‌یابد. هرچه که باشد، روانکاوی که من در حیات طولانی خود شاهد توسعۀ آن در همه کشورها بوده‌ام، وطنی گرامی‌تر از شهری که من در زاده و بزرگ شدم ندارد. من مطمئنم و می‌دانم که خطر خارجی از انتشار آخرین کار من دربارۀ موسی ممانعت خواهد کرد. کوشیده‌ام که مشکلات را ناچیز بشمارم، و به خود بقبولانم که نگرانی‌های من بیشتر از آن ناشی می‌شود که اهمیت و اعتبار خودم را بیش از حد ارزیابی کرده‌ام.

بی‌شک مراکز قدرت به نوشته‌های من دربارۀ موسی و ریشه مذاهب یکتاپرست بی‌اعتنا خواهند بود؛ ولی آیا می‌توان به این امر یقین داشت؟ بیشتر چنین به نظر می‌رسد که سوءنیت و نیاز به کسبِ وجهه میان توده‌ها جانشین اندک اعتباری خواهد شد که معاصران برایم قائل‌اند. پس بی‌ آنکه بخواهم این کار را منتشر کنم، می‌نویسم؛ چنانکه دو سال است یادداشت‌هایی بر داشته‌ام که برای افزوده شدن به دو مقالۀ قبلی تنها به اصلاح نیاز دارند و از آن پس مطالعات من در انتظار انتشار خواهد ماند. باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: "در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد."»[1]

و ما باید از رباعیات و قطعات پراکندۀ بی نام و نشانی که نظریاتی دگراندیشانه و خلاف جریان زمانه خود را حمل می‌کنند همین نتیجه را بگیریم که گوینده آنها هم‌نوا با فروید در دل می‌گفته:

باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: «در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد.»



[1] «موسی و یگانه‌پرستی»، زیگموند فروید، ترجمه قاسم خاتمی، چاپ پیروز، شهریور 1348، بخش 3 (موسی، قوم او، یکتاپرستی)، پیشگفتار.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی