شرح فلسفی رباعیات خیام: این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
12
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زآن روی که هست کس نمیداند گفت
تنها از آنچه آشکار و مادی است و در واقعیت امر وجود دارد میتوان شناخت و آگاهی یقینی کسب نمود و از چیز ناپیدا و نهفته نمیتوان به دانشی رسید. شاعر میگوید اگر وجود میبایست از عدم و نیستی سر بر آورده باشد، بس نمیتوان از آنچه که نیست سخن گفت و در باب آن تحقیق و پژوهش کرد و نتیجۀ آن را به دیگران عرضه نمود. البته اینکه شاعر در اینجا از «نهفت» سخن می گوید ضرورتاً به معنای تلقی او مبنی بر اینکه پیش از هستی، نیستی حکمفرما بوده است نیست؛ ای بسا که جهل و عدم آگاهی ابنای بشر را در باب منشأ هستی به «نهفتگی» و ابهام تشبیه کرده باشد. لیک آنچه که مشخص است این است که ما ابنای بشر از آنجا که مفهومی به نام «هستی» را در ذهن خود بازشناسی کردهایم، طبعا برنهاد آن «نیستی» را نیز هر چند در واقعیت وجود برای ما ادراک ناپذیر است، اما ذهنا توانستهایم در قالب مفاهیم تعریف کنیم. اما در این میان، مساله مهم آن است که تا زمانی که تمامی ادراک، فهم و تجربۀ ما از هستی و وجود نشات گرفته است، سخن گفتن از لاوجود و نیستی بیمعنا است؛ آنچنان که تا وقتی در جهان مادی زیست میکنیم سخن گفتن از غیر ماده بیمعنا و مهمل خواهد بود. بنیان فهم و شعور ما بر مبنای هستی مادی و خواص آن شکل گرفته است، از این رو، اندیشیدن بیرون از حیطه هستی مادی جز تخیلی و وهمی میانتهی ارزش شناختی دیگری نخواهد داشت.
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جــوانـــان ســـعــادتـمــنــد پـنـد پــیــر دانــا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را[1]