شرح فلسفی رباعیات خیام: ای آمده از عالم روحانی تفت
سرنوشت بازیگوش
تراژدی خیامی
9
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
آنچه در مصرع اول «عالم روحانی» خوانده شده همان تعبیرات «مابعدالطبیعی» مصرع دوم است که هیچگونه پایۀ مادی و واقعیای ندارد و صرفاً بنا بر تفاسیر ذهنی عدهای در باب ماهیت هستی و مبدا و مقصد آن ارایه شده است. این رباعی میتواند دنبالۀ این رباعی دیگر خیام باشد که:
ای آن که نتیجۀ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی
می خور که هزار باره بیشات گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی
اینجا شاعر باز به همان مشکل خود که در رباعی 1 مفصلاً به آن پرداختیم نظر کرده و وجهی دیگر از آن را بیان داشته است. با وجود تمامی تفاسیر مابعدالطبیعی (مثلا وجود چهار عنصر زمینی و هفت عنصر آسمانی که در سرنوشت حیات آدمی میتواند موثر باشد) که در باب چیستی جهان و جایگاه انسان در آن ارایه شده است، در نهایت نمیتوان هیچ دانش و معرفت یقینیای در باب مبدا و مقصد انسان تصور کرد و هر کسی بنا به نگرش و تجربه خود در زندگی، افسانه ای گفته و برای همیشه در خواب شده است. چیزی که ما از واقعیت هستی میدانیم تنها آن چیزهایی است که بهعینه در گذر روزها و شبان تجربه میکنیم؛ که بنیادیترین ترین آن اصل گذرایی و شدن و عدم ثبات و پایداری در موجودات است.
و موضوع دیگری نیز که گوشزد شد، طبعاً همان شق دیگر مشکل و سربستگی موجود در هستی است، که به جادوی سرمستی میتوان گذرایی و شکنندگی آن را به ثباتی موهوم و ذهنی مبدل کرد. حال کسی این سرمستی را با شراب انگوری کسب میکند و کس دیگر به شراب مجازی یا همان نیروی «مفاهیم امیدبخش ذهنی». مثلا کسی که مبدا و مقصدی ذهنی که مایه امید او است در ذهن میآفریند یا از کس دیگر میپذیرد و به نیروی تلقین – که برخی آن را ایمان میخوانند – به سرمستی و ثبات در عین بیثباتی و گذرایی و حیرانی میرسد.
اینجا میزان و ترازویی در کار نیست؛ واقعیت راه خود را میرود، و بدون توجه به خواستههای قلبی و غریزی بشر، در نهایت آنچه را که در عالم واقع همواره محتوم و گریزناپذیر است آشکار میکند. حال اینکه قبل و بعد این واقعیت گریزناپذیر چه بوده یا چه خواهد بود، تنها برایندی از ذهنهای بشری است که تنها از برای بیم و امید و غلبههای روانی در ذهن او ساخته و پرداخته شده است و واقعیت هستی به آن بیتوجه است.
ای جادوگرِ زمان، لحظات از دهان کفآلودِ تو،
آرام، یکی پس از دیگری، بیرون میآید.
من با انزجار فریاد میزنم که:
لعنت به ورطۀ ابدیت،
جهان پولادین و تغییرناپذیر است،
و این نره گاوِ خشمگین فریادی نمیشنود.
در وجودم با برق خنجز نوشته شده است
جهان قلب ندارد و نارضایتی از این وضع بیهوده است.[1]