میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

شعر «نان و شراب» سروده فریدریش هولدرلین

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ب.ظ

نان و شراب[1]

                     ــــ تقدیم به هاینزه

 

حوالیِ ساعت‌های آرمیدنِ شهر.

خیابان‌های پرنورِ به خاموشی ‌گراینده،

و ارّابه‌های تازانِ مزیّن به مشعل‌های فروزان، در امتدادِ آنها.

آدمیان سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌های روزانه به خانه‌های خویش رهسپارند؛

و روان‌های پُرمشغله در خانه‌های خود

رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.

بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز می‌ایستد، تُهی از گُل‌ها و انگورها و صنعت‌ها.

با این همه موسیقی چنگ‌ها و تنبورها،

از باغ‌های آرمیده در دوردست‌های شهر به گوش می‌رسد.

شاید که مجلسِ عشّاق در آنجا برپاست؛

یا مردی تنها، به خاطراتِ دوستانِ دور، یا روزگارِ جوانیِ خویش رفته است.

فوّاره‌های جوشان

بر گردِ بسترهایی پوشیده از گل‌های خوشبو در غَلَیان‌اند،

آوای لطیفِ زنگ‌ها در گرگ‌و‌میشِ بامداد به گوش می‌رسد،

و پاسبانِ شب، بیدار و به‌هوش، فرا رسیدنِ ساعتی تازه را اعلام می‌دارد.

نسیمی بر می‌خیزد و بر بلندای بیشه می‌وزد -

بنگر که چگونه ماه نیز، همچون سایه‌های زمین، دُزدانه اوج می‌گیرد.

شبی سحرانگیر و رؤیایی از راه می‌رسد،

سرشار از ستارگان، و بی ملال و دغدغه شاید از حضورِ ما.

شبی شگفت درخشیدن می‌گیرد، همچون بیگانه‌ای میانِ بشر،

غمگنانه بر بلندای کوه‌ها، آرمیده در شکوه و تلألو.

 

مهربانی و شفقّتِ شبِ بلندمرتبه[2] شگفت‌انگیز است،

و کس را خبر نیست که از کدامین مکان آمده است،

و چه‌ها از دلِ آن پدیدار خواهد گشت.

و این‌گونه جهان و روان‌های آدمیان را به جنبش و تکاپو در می‌آورد:

حتّی حکیمان را نیز خبر نیست که فردا آبستن چیست.

مشیّتِ بلندمرتبه‌ترین خداوندگار، آنکه تو را بسیار دوست می‌دارد، این‌گونه است؛

از این روست که روزِ روشنی‌بخش و معقول را بر شب رُحجان می‌نهی.

لیک گاه می‌شود که چشمانی روشن‌بین سایه‌ها را نیز دوست بدارد،

و در تلاش باشد که پیش از آنکه ضروری بنماید

بهرِ شادی و مسرّت به خواب فرو رود،

یا انسانی دلیر که مایل است خیره و چشم‌درچشم بر شب بنگرد.

شایسته است که آدمی حلقه‌های گل و ترانه‌های خویش را به پیشگاهِ او عرضه کند،

چرا که شب، گمگشتگان و مردگان را مقدّس است،

هر چند که او در ژرفنای وجود خویش پیوسته تا ابد آزاده و رها خواهد ماند.

لیک او می‌باید مدهوشی و سرمستی‌ای مقدّس به ما عرضه کند،

که در درنگی مردّدانه در تاریکی،

مایۀ دلخوشی و التجای ما باشد.

او می‌باید واژگانی سرریزکننده و جوشان،

شب‌بیداری‌ای آنچنان که عاشقان را است،

جامی سرشارتر، زندگانی‌ای بی‌پرواتر،

و همچنین یادمانی مقدّس برای هشیاری در سراسرِ شب به ما عرضه کند.

 

لیک ما، شاگردان و اساتید توأمان، قلب‌های خویش را در حجاب می‌کِشیم،

و تلاطم‌ها و بی‌قراری‌های خویش را بی هیچ دلیل سرکوب می‌کنیم.

به راستی چه کس مانعِ آن تواند شد،

یا می‌تواند ما را از شادی‌ها و اشتیاق‌های خویش باز دارد؟

آتش‌های‌ خدایان، روزان و شبان، ما را به پیش می‌راند،

پس بیا و بگذار به آنچه پیدا و آشکار است بنگریم،

و آنچه را که متعلّق به ماست، هر اندازه که دور از دسترس، جستجو کنیم.

این امری مسلّم است: معیار و اندازه‌ای، نیم‌روزان و نیمه‌شبان، همواره موجود است،

مشترک برای تمامیِ ما.

لیک به هر یک از ما چیزی شخصی نیز عرضه شده است.

هر انسانی به هر آن جا که تواند در آمد و شد است.

این‌گونه است که دیوانگی‌ای‌ شوخ و شنگ

خودِ مسخرگی را نیز ‌تواند به سخره گرفت،

و در شبی مقدّس خنیاگران را به ناگاه تواند رُبود.

باری، بیا تا راهیِ ایستموس[3] شویم!

آنجا که دریای آزاد و گشاده در پارناسوس[4] می‌غرّد،

و برف‌ها بر گوشه‌وکنارِ صخره‌های ساحلیِ دلفی[5] رخشان‌اند.

آنجا بر گسترۀ المپوس[6]، بر ستیغِ کیترون[7]،

در پناهِ کاج‌ها و در دلِ تاکستان‌ها،

جایی که از آن، تبس[8] و ایزمنوس[9] در سرزمینِ کادموس[10] می‌غرّند.

پروردگارِ نزدیک‌شونده از آن دیار می‌آید، و رو به عقب بدان سو اشاره می‌کند.

 

یونانِ مقدّس! سرای تمامیِ خدایان – آری درست است،

چه شنیدیم روزگاری، آن زمان که جوان بودیم؟

همچون تالاری برای جشن، که زمینِ زیرِ پای آن اقیانوس،

و میزهایش کوه‌هایند - همگی ساخته‌شده در روزگارانِ کهن تنها برای یک هدف.

اما کجایند تاج‌و‌تخت‌ها؟ کجایند معابد، ترانه‌ها،

بلورینه‌های سرشارِ شهد در ضیافت‌های خدایان؟

کجایند معابدِ پیشگویانِ دلفی، که از دوردست‌های دور می‌درخشند؟

دلفی در خواب است، پس کجاست آنجا که «سرنوشتِ»[11] عظیم خروش بر می‌دارد؟

پس کجاست آنجا که سرنوشت به ناگاه چهره می‌گشاید،

سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌هایی جهان‌گستر،

غرّان و رعدآسا از دلِ هوای صاف بر فرازِ چشمانِ ما؟

پدر آیتر![12] خوانده شد، و دهان به دهان هزاران بار گردید،

که هیچ‌کس مجبور به تحملِ زندگی به‌تنهایی نیست.

گاهِ تقسیم‌، چنین بختی باعثِ شادی و مسرّت است؛

گاهِ مبادله با بیگانگان، مایۀ خوشی و بهروزی است.

آرمیده و خاموش، قدرتِ کلمه سر بر می‌آورد: پدر! شعف‌انگیز و مسرّت‌بخش!

این نشانِ کهن تا آنجا که گسترۀ اوست طنین‌انداز می‌گردد،

میراثی از پیران و نیاکان، پویا و زایا.

این‌گونه است که خدایان وارد می‌شوند؛

این‌گونه است که موسمِ خدایان، به لرزه درآورندۀ ژرفاها،

از سایه‌ها رو به سوی آدمیان فرو می‌آید.

 

در آغاز خدایان درک‌ناشدنی می‌نمایند،

و کودکان در تلاشند که به آنان نزدیکی بجویند امّا،

از شکوه و جلالِ خدایان چشم‌هایشان ‌آزُرده و کور می‌گردد،

و هراس وجودشان را فرا می‌گیرد.

مشکل می‌توان نیم‌خدایی[13] را سراغ گرفت،

که آدمیانی را که با هدایای خویش به او تقرّب می‌جویند، به نام بشناسد.

لیک شجاعتِ آنان عظیم است.

قلبِ نیم‌خدا از شادی و مسرّتِ آنان سرشار می‌شود،

و حیران می‌ماند که با پیشکش‌هایشان چه کند.

او خود را به آنان مشغول می‌دارد و به اسراف و افراط دست می‌زند؛

و چیزهای نامقدّسی که او

ندانم‌کارانه و مهربانانه با دست‌های مبارکِ خویش لمس می‌کند،

جملگی به‌تقریب مقدّس می‌شوند.

خدایان تا آنجا که در توان دارند، این موضوع را بر خواهند تافت،

و به‌راستی خویش را آشکار می‌کنند.

و بدین‌گونه برای مردم این بخت و اقبال، مواجهه با ساعاتِ روشنِ روز،

دیدارِ خدایانِ آشکار به امری معمول بدل می‌گردد؛

چهره‌هایی که تا پیش از آن «یکی و همه» خوانده می‌شدند،

و هر سینۀ خاموشی را به ژرفی خشنود می‌سازند،

و هر تشنگی و کششی را یکّه و تنها فرو می‌نشانند.

مرام و شیوۀ مردمان این‌گونه است؛

آن زمان که چیزی نیکو رخ می‌دهد،

حتّی اگر ظهورِ خدایی باشد که هدایایی را به آنان عرضه ‌کند،

هیچ آن را نمی‌بینند و به جا نمی‌آورند.

نخست می‌باید به آن عادت کنند،

وانگهی آن را خودی‌ترین داراییِ خویش می‌خوانند.

و تنها آن زمان است که اورادِ شکرگزاری همچون گل‌هایی سر بر می‌آورند.

 

هم‌اکنون صمیمانه خویش را برای بزرگداشتِ خدایان آماده می‌کنند.

هر چیز می‌باید به‌راستی و به‌واقع ستایشگر و شکرگزارِ آنان باشد.

هر آن چیز که مایۀ ناخشنودیِ والامرتبگان است نمی‌باید پدیدار گردد.

تلاش‌های بیهوده و عبس شایستۀ آیتر نیستند.

از این رو، برای ایستادنی سزاوارانه در پیشگاهِ خدایان

ملّت‌ها در دسته‌های باشکوه، و در معابد و شهرهایی چشم‌نواز

که استوار و شاهانه بنا گشته‌اند، به جنبش در می‌آیند؛

همان‌ها که بر کرانه‌های رودها سر بر آورده‌اند – لیک کجایند آنها؟

کجایند شهرهای ناموَر و آبادی که زینت‌بخشِ آیین‌ها بودند؟

تبس و آتن رو به زوال گذارده‌اند.

آیا دیگر چَکاچَکِ شمشیرها در اُلمپوس

و خروشِ ارابه‌های زرّین در مسابقات به گوش نخواهد رسید؟

آیا تاجِ گلی باقی نمانده است که کشتی‌های کورینت[14] را بیاراید؟

از چه رو تئاترهای مقدّسِ باستان خاموش‌اند؟

رقص‌های شادمانۀ آیینی را چه شد؟

چرا هیچ خدایی دیگر نشانِ خویش را بر پیشانی هیچ انسانی باقی نمی‌گذارد؟

چرا دیگر علامتِ خویش را بر فردی که او را لمس کرده است نقش نمی‌کند؟

یا آنچنان که شیوۀ خدایان در گذشته بوده است، دلارامانه سر زَنَد،

شمایلی انسانی به خود گیرد و در آخر جشن‌های خدایان را به پایان بَرَد؟

 

لیک ای دوست، ما بسیار دیر آمده‌ایم.

آری درست است که خدایان نیز زندگی‌ می‌کنند،

لیک در بالا بر بلندای سرهای ما، بالا در جهانی دیگرگون.

آنان بر آن بلندا جاودانه به کارِ خویش مشغولند؛

و آنچنان که از ما دوری می گزینند چنین می‌نماید

که هیچ پروای مرگ و زندگیِ ما را در سر نمی‌دارند.

ظرفی ضعیف و ناچیز را تا همیشه یارای گنجایشِ خدایان نیست؛

آدمیان را تنها گاه‌گاهی تابِ سرشاریِ خدایان هست.

این‌گونه است که زندگانی در آیینۀ آنان فی‌نفسه همچون رؤیایی تصویر می‌شود.

لیک حیرانی و خواب یاری‌بخشِ ما است:

حیرانی و شب‌هنگام همچنان نیروبخشِ ما است،

تا آنکه که قهرمانی آنچنان که باید در گهواره‌های برنزین پرورش یابند،

با قلب‌هایی به نیرومندیِ قلب‌های خدایان، آنچنان که شیوۀ پیشینیان بود.

آنان رعدآسا به پا می‌خیزند.

در عینِ حال چنین می‌اندیشم که همچنان خُفتن

از زیستن بی هیچ یار و همزادی نیکوتر است،

از صبوری و تحمّل، بی علم به آنچه انجام و بیانِ آن بایسته است.

شعرها در روزِ مبادا و پریشانی به چه کار می‌آیند؟

لیک تو می‌گویی که آنان همچون کاهنانِ خداوندگارِ شراب اند،

که در شبانگاهی مقدّس از سرزمینی به سرزمینِ دیگر در حرکتند.

 

چندی پیش – که بر ما بس طولانی می‌نماید –

آنان که زندگیِ ما را شادمانی می‌بخشیدند به بالا پر زدند.

پدرِ آسمانی چهرۀ خویش را از مردمان برگرداند،

و بارانِ اندوه به یک‌باره بر زمین باریدن گرفت.

سرانجام نبوغی خاموش، آرام و لطیف همچون خدایان، پدیدار شد،

و پایانِ روز را اعلام داشت و از برابرِ دیده‌ها پنهان گشت.

دستۀ هم‌سُرایانِ خدایان هدایایی را در پسِ خویش بر جا نهاد،

هدایایی به نشانۀ حضور و بازگشتِ فرجامینِ آنان،

باشد که همچون گذشتگان به شیوه‌های بشریِ خویش قدردانِ آنان باشیم.

آن یکی که والاتر از دیگران است،

از برای مسرّت‌های روحانیِ آدمیان اینچنین عظیم پروده گشته بود.

و هنوز نیز هیچ‌کس را ظرفیتِ عالی‌ترین شادی‌ها و لذّت‌ها نیست،

هر چند همواره قدری شُکرگزاری خاموشانه باقی می‌ماند.

نان عصاره و میوۀ زمین است که متبرّک به نور نیز گشته است.

لذّتِ شراب از سوی خداوندگارِ رعد عرضه می‌گردد.

وانگهی ما خدایان را به خاطر داریم، آنانی را که روزگاری با ما بودند،

آنانی را که وقتی زمانش شد باز خواهند گشت.

این‌گونه است که شعرها صمیمانه از خداوندگارِ شراب می‌سرایند،

و واژگانِ رسایشان در ستایشِ پرودگارِ «قدیم» بیهوده تصنیف نگشته است.

 

آری، آنان به درستی می‌گویند که او روز و شب را با یکدیگر همساز کرده است،

و ستارگانِ آسمان را جاودان رو به بالا و پایین هدایتگر است –

همواره سرخوش و شادمان،

همچون شاخسارِ کاج‌های همیشه‌بهاری که به آنها عشق می‌ورزد،

و تاج‌های گلی که از پیچک‌ها می‌آراید؛

چرا که این‌ها بادوام و استوارند، و با خود نشانی از خدایان را

به تاریکی و سردیِ حیاتِ کسانی می‌برند که می‌باید در فقدانِ آنها زندگی کنند.

آنچه که پسرانِ باستانیان از فرزندانِ خدا خبر دادند:

بنگر، آن خودِ ماییم، میوه‌های هسپریا![15]

از طریقِ آدمیان این امر به طرزی اعجاب‌انگیز و دقیق به انجام رسیده است.

بگذار تا آنانی که در این‌باره به آزمون پرداخته‌اند باور کنند.

لیک چیزهای بسیاری در جریان است، با این حال نتیجه‌ای به بار نمی‌نشیند:

ما همچون سایه‌هایی سنگدل و بی‌عاطفه‌ایم تا ‌آنکه موردِ عنایتِ پدر آیتر قرار گیریم،

در عینِ آنکه خدای پسر، ایزدِ سوری، نیز با ماست،

مشعله‌دارِ تختگاهِ خدایان که بر میانۀ سایه‌ها هبوط می‌کند.

حکمای اهورایی آن را به چشم می‌بینند و ادراک می‌کنند؛

لبخندی از دلِ ارواحِ زندانی درخشیدن می‌گیرد؛

چشمانشان در برابرِ نور ذوب می‌شود.

تیتان‌ها[16]، خُفته در میانِ بازوانِ زمین، با لطافتی هر چه بیشتر به عالمِ رؤیا پرواز می‌کنند -

و حتّی سِربروس‌های[17] غیور نیز باده می‌پیمایند و به آغوشِ خواب در می‌اُفتند.

ترجمه:عبدالحسین عادل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین

دانلود



[1] این شاهکارِ هولدرلین در میانۀ سال‌های 1800 تا 1801 به نگارش در آمد. این شعر به توصیفِ وضعیّتِ بشر پس از رحلتِ خدایان می‌پردازد. هولدرلین بندِ هفتم را خطاب به دوستِ خود ویلهلم هاینزه که این سروده را به او تقدیم کرده است سروده. در بندِ نهم «ایزدِ سوری (اهلِ سوریه)» اشاره به مسیح دارد.

[2] در تمامی این موارد، شاعر مفاهیمِ طبیعی را در معنای الوهی و اساطیریِ آن در نظر دارد.

[3] Isthmus این واژه در یونانی به معنای باریکه است، و در اینجا اشاره به باریکۀ کورینت دارد که محل برگزاریِ بازی‌های ایستموسی بوده است.

[4] Parnassus کوهستانی در یونان، که یکی از قلّه‌های آن برای آپولون و دیگری برای موسه‌ها مقدّس بود؛ حوالیِ دلفی.

[5] Delphi پرستشگاهِ آپولون، که به واسطۀ غیبگوهایش معروف بود.

[6] Olympus منزلگاهِ کوهستانیِ خدایانِ آسمانیِ یونان؛ محّلِ برگزاریِ بازی‌های المپی.

[7] Cithaeron کوهستانی در یونانِ باستان که موطنِ منموسینی است.

[8]  Thebesشهری در منطقۀ بویوتیای یونانِ باستان.

[9] Ismenos رودخانه‌ای در بویوتیا، نزدیکِ تبس.

[10] Cadmus بنیانگذارِ تبس، یکی از شهرهای مهمِّ یونانِ باستان.

[11] طرح کلّی نهفته در پسِ جهان؛ ضرورت گریزناپذیری که در پسِ تمامیِ فعالیت‌های خدایان و انسان‌ها نهفته است.

[12] Aether نورِ پرتوافکن، یا هوای آتشین. لایۀ فوقانی‌ای از هوای درخشنده، جایی که خدایان زیست می‌کنند. حیاتِ روی زمین از آیتر سرمنشاء گرفته است.

 

[13] نیمه‌خدا الوهیتی کِهتر، یا یک قهرمان است که در هیأتِ یک ایزد استعلا یافته.

[14] Corinth شهری در یونان، که در یونانِ باستان یک دولت‌شهر بود.

[15] Hesperia ایتالیا

[16] Titans نسلی بسیار کهن از نمونه‌های اوّلیۀ خدایانِ یونانی، که همگی فرزندانِ اورانوس (خدای آسمان) و گایا (خدای زمین) بودند.

[17] Cerberus سربروس: سگی که در اسطوره‌های یونان نگهبانِ دروازۀ هادس (جهانِ مردگان) است، و به همه اجازۀ ورود می‌دهد، لیک به آنهایی که قصدِ خروج دارند حمله‌ور می‌شود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی