میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

گاه‌نوشته‌های عبدالحسین عادل‌زاده

میخانۀ متروک

در ناپیداترین نقطه دیار وجود هر یک از ما، در گم‌ترین کوچه هستی‌مان، سرایی است؛
این مرکز ثقل هستی آدمی، برای هر کس رنگ و بویی خاص خودش را دارد؛
من اما بسیار گشتم در پی بازار یا صومعه یا مسجد یا قصر یا حمام یا عمارت و بلکه خانقاهی؛
لیک در نهایت نصیبم از این میانه، تنها میحانه متروک بود.

 

لئونارد ساکس

Leonard Sax

Journal of Medical Biography

 Volume 11

 February 2003

 

مترجم:

عبدالحسین عادل‌زاده

بهمن 1397

 

 دانلود فایل PDF مقاله

چکیده: استنباط بسیاری از محققان این بوده که عامل ناتوانیِ ذهنیِ نیچه سیفلیس بوده است. مروری دقیق بر شواهد موجود حاکی از آن است که این تلقیِ عمومی به احتمالِ زیاد نادرست است. فرضیۀ سیفلیس با بسیاری از شواهد موجود هم‌خوانی ندارد. فرضیه‌های دیگر – مانند یک منینژیومای[1] خَلفی-حلقوی[2] سمتِ راستیِ دیرپیش‌رونده – با شواهد موجود هم‌خوانیِ منطقیِ بیشتری دارند.

 

فریدریش نیچه (1900-1844) به عنوان یکی از تاثیرگزارترین فیلسوفانِ مدرن شناخته می‌شود. رمان‌نویسانی همچون توماس مان، نمایشنامه‌نویسانی همچون جورج برنارد شاو، روزنامه‌نگارانی همچون اچ. ال. مِنکِن[3] و فلاسفه‌ای همچون مارتین هایدگر، کارل یاسپرز، یاکوب دریدا و فرانسیس فوکویاما همگی نیچه را به عنوان منبع اصلیِ الهام خویش در نگارش آثارشان معرفی کرده‌اند. محققان امروزه نیچه را معمولاً این‌گونه می‌شناسند:

فیلسوفی محوری در فرایند حرکت به سوی پست‌مدرنیسم... . کمتر جنبش فکری و هنری‌ای را می‌توان یافت که به‌نوعی خود را منتسب به او نکرده باشد.[4]

نیچه در ژانویۀ 1889 در سن 44 سالگی دچار ناتوانیِ ذهنی گردید. پیش از آنکه مادرش در مارس 1890 مسؤولیت مراقبت از او را بر عهده بگیرد، در بازل و پس از آن در یِنا[5] بستری شده بود. نیچه در نهایت در اوت سال 1900 در گذشت. از دهۀ 1950 به این سو، عقیدۀ عمومی بر آن بوده است که ناتوانی ذهنیِ او بر اثر سیفلیس حادث شده است. مقصود ما نیز در این نوشتار آن است که نشان دهیم این عقیدۀ عمومی و شایع دربارۀ بیماریِ نیچه می‌تواند نادرست باشد و در عَوَض با بررسی شواهد، تشخیصی استوارتر و قابلِ ‌قبول‌تر را ارایه کنیم. پرسش دیگری که در اینجا ممکن است مطرح شود این است که اگر نیچه سیفلیس نداشته، چگونه چنین تشخیصی صورت گرفته، و چگونه به نظریۀ غالب در بابِ نوع بیماری او مبدّل شده است؟ در نیمۀ دوم این نوشتار به این موضوعات خواهیم پرداخت.

 

زوال ذهنی

5 آوریل 1888 بود که نیچه در آپارتمان اثاثیه‌دارِ کوچکی واقع در ویا میلانو[6] 20 در تورینِ ایتالیا ساکن شد. چیزی نگذشت که صاحبخانۀ او داویده فینو[7] متوجه شد که مستأجر جدید او عادات بخصوصی مثل بلند صحبت کردن با خودش موقعِ تنها بودن در اتاق، دارد. ماه دسامبر فرا رسیده بود که فینو متوجه شد رفتار نیچه دارد عجیب‌تر می‌شود: او پول‌ پاره می‌کرد و آن را در سطل زباله می‌ریخت، عریان می‌رقصید و اصرار داشت که تمام نقاشی‌های اتاقِ او می‌بایست برداشته شود تا هر چه بیشتر شبیهِ معبد به نظر برسد.[8]

در 3 ژانویۀ 1889، نیچه توسط دو پلیس تورینی بخاطر ایجاد مزاحمت عمومی مورد توبیخ قرار گرفته بود: آنچه که واقعا اتفاق افتاد به درستی مشخص نیست (داستان معروف و پرتکراری که در بسیاری جاها نقل شده – که نیچه در سمت دیگر پیزا کارلو آلبرتو[9] اسبی را دید که شلاق خورده و به سوی آن شتافت و دستان‌اش را بر گرد گردن اسب حلقه کرد و پس از آن نقش بر زمین شد – توسط ورکیا[10] نشان داده شده است که ساختگی و نامعتبر است.[11]) فینو صاحبخانۀ او پلیس‌ها را متقاعد کرد که مسؤولیتِ نگهداری از نیچه را به او واگذار کنند. نیچه در همان زمان، شروع به نوشتنِ نامه‌هایی مختصر و با مضمونی عجیب کرده بود. او به همکار سابق‌اش یاکوب بورکهارت[12] چنین می‌نویسد که:

من قیافا[13] را به زنجیر کشیده‌ام. سال پیش به شیوه‌ای بسیار طولانی‌مدت توسط پزشکان آلمانی به صلیب کشیده شده بودم. [قیصر] ویلهلم، بیسمارک و تمام یهودستیزها بر افتاده‌اند.[14]

همچنین به دوستش متا فون سالیس[15] می‌نویسد:

خدا بر روی زمین است. نمی‌بینی که چطور تمام آسمان‌ها به جشن و شادی مشغول‌اند؟ به تازگی تسلط بر مُلک خویش را به چنگ آورده‌ام و پاپ را به زندان انداخته‌ام، و می‌خواهم بدهم ویلهلم، بیسمارک و [سیاستمدار یهودستیز آدولف] استوکر را با تیر بزنند.[16]

به نزدیک‌ترین دوستش الهیدان فرانتس اوِربِک[17] می‌نویسد:

توجه جهان در چند سال آینده معطوف به رأسِ خود خواهد بود: زیرا خدای کهن کناره گرفته است و از امروز به بعد من بر جهان حکم خواهم راند.[18]

اوربک به محض دریافت این نامه به تورین شتافت و ترتیب پذیرش نیچه در آسایشگاهی روانی نزدیک خانۀ خودش در بازلِ سوییس را داد.

نیچه در زمان افول خویش مشهور و شناخته‌شده نبود. این امر در فهم چرایی و چگونگیِ تشخیصِ اشتباهِ ناتوانیِ ذهنیِ نیچه از اهمیت بنیادینی برخوردار است. نیچه در زمانِ پذیرش‌اش در ژانویۀ 1889 در آسایشگاه روانی بازل، شخصیتی گمنام و معمولی بود. وقتی چند هفته بعد به درخواست مادرش برای اینکه به محل زندگیِ او نزدیک‌تر باشد، به آسایشگاهی در ینا منتقل شد، در یک بخش بزرگ و بازِ درجه دو بستری شده بود؛ چرا که مادرش توان پرداخت هزینه‌های مکانی درجه اول و اتاقی خصوصی را برای او نداشت. بیماران بستری در بخش‌های درجه دو معمولاً مراقبت‌های بخصوصی را از سوی کارکنان و خدمه دریافت نمی‌کردند و نیچه نیز به عنوان یکی از آنها چنین وضعیتی را دارا بود. با این همه، ناتوانیِ ذهنی در یک مرد 44 ساله در آن دوران به‌نظر هیچ‌گونه چالش تشخیصی‌ای را باعث نمی‌شده است. آسایشگاه موارد (به‌ظاهر) مشابه بسیاری را داشت. در این موارد تشحیص همیشه dementia paralytica بود که همچنین با عنوان فلج عمومیِ جنون، فلجِ پیش‌رونده یا فلجِ سیفلیس[19] نیز شناخته می‌شد – شکلی از سیفلیس که در آن مغز بیش از هر اندام دیگری تحت تاثیر قرار می‌گیرد.

در سال 1889، سیفلیس فلجی حکم مرگ را داشت. چنین بیمارانی در حالت معمول با چهره‌ای بی‌روح، گفتاری نامفهوم و در-هم، و به طور خاص رعشۀ بدون اختیار زبان هنگام بیرون آوردن آن شناخته می‌شدند.[20] پس از گذشت هفته‌ها یا ماه‌ها این رعشه‌ها می‌تواند گسترش پیدا کند و با ضعف (فلج ناقص عضلانی) دست‌ها و پاها که می‌تواند آنقدر سخت باشد که مشابه فلج کامل رخ بنماید، همراه شود. در چنین مواردی، مرگ بیمار پس از 18 الی 24 ماه پس از بروز اولین نشانگان بیماری اتفاق می‌افتاد. در آن دوران درمان مؤثری برای آن وجود نداشت.

معاینات پزشکی پس از گذشت مدت زمانی کوتاه از پذیرش نیچه در آسایشگاه به انجام رسیدند. پزشک مسؤول پذیرش که ظاهراً تصور کرده بود بیمار تازۀ آنها قربانیِ دیگری از فلج سیفلیس است، به بررسی و معاینۀ زبان نیچه پرداخته بود که آیا هنگام بیرون آوردن دچار لرزش هست یا خیر؛ چون لرزش زبان مشخصاً از نشانه‌های محرزِ فلج سیفلیس به شمار می‌رفت. پزشک او پس از معاینه نوشت: «زبان کاملاً پوشیده از پُرز است؛ هیچ انحراف و لرزشی دیده نمی‌شود!»[21] در حقیقت، تنها نشانۀ غیر طبیعی‌ای که در این معاینات مشاهده شد، اندازۀ نامتقارن مردمک‌های او بود: مردمک سمت راست بزرگتر مردمک سمت چپ بود و به نور واکنش کند و ضعیفی نشان می‌داد.

کسی به پزشک معاین نگفت که تفاوت اندازه در مردمک‌ها چیز تازه‌ای در نیچه نبوده است. مردمکِ سمتِ راستِ نیچه از دوران کودکی بزرگتر از مردمکِ سمتِ چپ او بوده است (عکس پایین را نگاه کنید). بر اساس همین نشانۀ غیرِ طبیعی – و همچنین توهمات گرافه‌گونه نیچه - بود که فلج سیفلیس به عنوان عامل بیماری تشخیص داده شد.

 

تشخیص سیفلیس

تشخیص سیفلیس در این مورد بر اساس اندازۀ بزرگ و نامتقارن مردمک سمت راست و واکنش ضعیف آن به نور، و همچنین ظهور (احتمالاً) ناگهانی گزافه‌گویی‌ها و اندیشه‌های عجیب‌وغریب او و بروز ناتوانی ذهنی انجام پذیرفته بود. بیایید نخست کارمان را با بررسی دقیق‌تر این نشانگان شروع کنیم و سپس پیش به سوی شواهد نفی‌کنندۀ تشخیصِ صورت‌گرفته حرکت کنیم.

 

مردمک‌های نامتقارن

مادر نیچه در هنگام کودکیِ‌ او مشاهده کرده بود که مردمک راست او از مردمک چپ‌اش بزرگتر است.[22] نخستین معاینۀ چشم‌پزشکیِ نیچه در پنج‌سالگی او توسط پروفسور شلباخ[23] در ینا انجام گرفته بود. پروفسور شلباخ دریافته بود که کودک از یک نزدیک‌بینی که در چشم راست او سخت‌تر از چشم چپ‌اش است، رنج می‌برد. چشم سمت راست برای اصلاح به یک لنز بسیار قوی‌تر (شش دیوپتر) نیاز داشت. شلباخ نیز همچون مادر نیچه اشاره می‌کند که مردمک سمت راست به طور قابل‌ِ توجهی بزرگتر از مردمک سمت چپ است.[24] چهل سال بعد، این عدم تساوی در اندازۀ مردمک‌ها بار دیگر مورد توجه قرار گرفت؛ این بار به عنوان نشانه‌ای از گسترگیِ بیشتر بیماری و یک مورد ناخوشایند بالینی در آسایشگاه بازل.

 

واکنشِ کندِ مردمکِ راست به نور

در ژانویۀ 1889 پزشک معاین مشاهده کرد که مردمک سمت راست نیچه در واکنش به نور کندتر از مردمک سمت چپ تنگ می‌شود. این نشانه را در سیفلیس می‌توان مشاهده کرد، اما توجیهاتِ بسیارِ دیگری را نیز می‌توان برای آن ارایه داد.

ما می‌دانیم که چشم راست نیچه عملاً از حدود 30 ‌سالگیِ او نابینا بوده است (پایین را ببینید). یک توضیح سرراست برای واکنش ضعیف و کند مردمک سمت راست او به نور می‌تواند این باشد که چشم راست او به واسطۀ شرایط پیشین بیناییِ او آنچنان دچار تخریب شده بوده است (پایین بیشتر آن را مورد بحث قرار داده‌ایم)، که محرّکه‌های نوری تاثیرگذاریِ کمتری بر آن داشته‌اند.

توجیهِ دیگری را نیز در رابطه با واکنش غیرِ طبیعیِ مردمک سمت راست به نور می‌توان متصور شد. به عنوان مثال، در انواع خاصی از میگرن شدید، فقدان موقت حساسیت مردمک به نور اتفاق می‌افتد؛ که پس از تکرار دوره‌های میگرن شدید، این فقدان حساسیت به نور می‌تواند شکلی دائمی و همیشگی به خود بگیرد.[25] تومور مغزی‌ای که به طور مستقیم یا غیرِ مستقیم بر عصب سوم جمجمه‌ای فشار وارد می‌کند نیز به همین‌گونه می‌تواند باعث از بین رفتن حساسیت‌های مردمک شود.[26] همچون یک مورد بالینی مشاهده‌شده در سال 1917 – زمانی که هنوز فلج سیفلیس بسیار شایع بود:

درست است که بسیاری از موارد اختلال مردمک‌ها به سیفلیس مربوط می‌شود، اما این نشانه موردی کم‌اهمیت یا بی‌اهمیت در این رابطه تلقی می‌شود، زیرا نواقص مادرزادی و عوارض جراحات و ترمیم‌ها نیز ممکن است تاثیراتی مشابه آنچه در سیفلیس می‌بینیم به جای بگذارند.[27]

 

ظهور (به‌ظاهر) ناگهانی گزافه‌گویی‌ها و اندیشه‌های عجیب

همچنان که پیشتر در بالا اشاره شد، نیچه هنگام پذیرش در آسایشگاه بازل از خود توهماتی عجیب و گزافه‌گونه بروز می‌داد. پزشکان آسایشگاه این‌طور حدس می‌زدند که این توهمات غیرِ معمول می‌تواند مرحله‌ای تازه از بیماری باشد که در کنار شرایط ذهنیِ پیشین او، یک افول و اضمحلالِ کاملِ روانی را شکل داده است.

این حدس آنها نادرست بود. گفته‌ها و رفتارهای عجیب و گزافه‌گونۀ نیچه بیشتر اوجِ یک گرایشِ رفتاری در گذر سالیان متمادی بود تا یک مرحلۀ تازه. نیچه وقتی در سال 1884 (40 ‌سالگی) سه بخش ابتدایی «چنین گفت زرتشت» را به پایان رسانید، به دوستش اروین روده[28] چنین نوشت:

من با کتاب زرتشت زبان آلمانی را به اوج تجسم خویش رسانیدم. پس از لوتر و گوته قدم سوم مهمی می‌بایست برداشته می‌شد – بگو ببینم دوست قدیمی، آیا تاکنون یک چنین ترکیبی از قدرت، انعطاف و خوش‌آهنگی وجود داشته است.[29]

به دوست دیگرش پائول لانسکی[30] در سال 1884 می‌نویسد که زرتشت «مهمترین کتاب تمامیِ اعصار و مردمانی است که تاکنون وجود داشته‌اند.»[31] در 21 می 1884 – بیش از 4 سال پیش از زوال ذهنی‌اش – چنین می‌نویسد:

اگر به چنین بلندایی دست نیابم که تمامیِ هزاره‌ها عالی‌ترین عهود خود را به نام من منعقد نکنند، در نظرم به هیچ چیز نائل نیامده‌ام.[32]

این‌گونه گزافه‌گویی‌های او به خوبی برای پژوهشگران زندگی و نامه‌های او شناخته شده است. آنچه کمتر مورد توجه قرار گرفته بخش‌هایی از آثار منتشرنشدۀ اوست که از دوران بلوغ آغاز می‌شود و حاوی اندیشه‌هایی عجیب و غیرِ عادی است. بعضی از این نوشته‌ها به کتاب‌ها و نامه‌های او راه پیدا کردند. اما اکثر آنها به کسی عرضه نشدند و تا پس از مرگ او در میان نوشته‌هایش به صورت ناشناخته باقی ماندند. به عنوان نمونه‌ای از این مورد آخر، نوشته سه سطری مبهمی از 24 سالگی او را می‌توان مد نظر قرار داد که با عجله در دفتر یادداشت خود نگاشته است:

آنچه از آن هراس دارم شکل افتضاح پشت صندلی‌ام نیست، بلکه صدایش است. اما نه آنکه خود واژه‌ها، بلکه بیشتر لحن مزخرف، گنگ و انسان‌نمانای آن شکل. آخ اگر مثل آدم‌ها صحبت می‌کرد![33]

گاه پیش می‌آمد که نیچه اشاراتی را در باب جنون با دوستان نزدیک خود در میان می‌گذاشت. در ژوئیه 1884، نیچه با دوست خود رِزا شیرنهوفر[34] در میان گذاشت که چگونه به زودی چشم از جهان فرو خواهد بست:

او حجم انبوهی از گل‌های تماشایی را دید که بر گرد یکدیگر می‌پیچیدند و پیوسته رشد می‌کردند و با طمطراقی غریب در اشکال و الوان خویش دچار تغییر می‌شدند... او با اضطراری نگران‌کننده در آوای لطیف خویش پرسید: «فکر نمی‌کنی که این نشانه‌ای از یک دیوانگی در شُرُفِ وقوع باشد؟»[35]

 

ناتوانیِ ذهنی

البته علت‌شناسی‌های محتمل بسیاری را برای پیشرفت ناتوانیِ ذهنی در یک مرد میان‌سال می‌توان ارایه کرد. بعضی وضعیت‌های عصب‌شناسانه که از آنها به این شیوه می‌توان نام بُرد از این قرار اند: تومورهایی که در لوب پیشانی یا بخش مرکزی مغز بروز می‌کنند، مانند پینالوما[36] (تومور غدۀ صنوبری مغز)، مننژیوما یا آدنومِ هیپوفیز[37]. دیگر توده‌های درون‌جمجمه‌ای مانند هماتوم زیر-دورال[38] منسجم، موکوسِلِ استخوان پروانه‌ای[39]، کیستِ درموئید[40] یا توبِرکالوما[41]؛ هیدروسفالی با فشارِ نرمال؛  آنوریسم[42]؛ آنژیوم[43]؛ و موارد دیگری از این دست.

در سال 1889، به‌راستی معمول‌ترین علت‌شناسی‌ای که برای بروز نیمه‌شدید ناتوانیِ ذهنی در یک مرد 44 ساله ارایه می‌گردید، فلج ناشی از سیفلیس بود. اما به هر رو، نشانه‌های کلینیکی‌ای که نیچه از خود بروز می‌داد، با فلج ناشی از سیفلیس هم‌خوانی نداشت. دکتر هیوستون مریت[44]، که شاید معتبرترین پژوهشگر سیفلیس در قرن بیستم می‌تواند نام بگیرد، پنج نشانۀ متمایزکننده برای فلج سیفلیس تعیین کرده بود: چهره‌ای بی‌حالت و افتاده، رفلکت‌های بیش‌فعال تاندون، رعشه زبان و ماهیچه‌های صورت، نارسایی دست‌خط، و سخن گفتن درهم و نامفهوم.[45] نیچه هیچ‌یک از این 5 نشانه را از خود بروز نمی‌داد. حالت‌های چهره او همچنان زنده و شاداب باقی ماند؛ رفلکت‌های او نرمال بودند؛ رعشه‌ای در او دیده نمی‌شد؛ دست‌خط او پس از گذشت هفته‌ها و ماه‌ها از بروز بیماری دستِ‌کم به همان خوبی‌ای که در چند سال پیش از آن بود باقی ماند؛ و شیوه سخن گفتن او نیز همچنان روان و گویا باقی ماند، هر چند گاه مضامینی غریب در آنها بیان می‌شد. نیچه در طول اقامت در آسایشگاه بازل و پس از آن، همچنان به نوشتن یادداشت‌های روزانه خود ادامه داد. بعضی از آنها نه تنها بامعنا، بلکه تأثّر-برانگیز نیز هستند:

تنهایی و انزوا دردناک نیست، باعث پختگی است – اما می‌بایست خورشید را به عنوان دوست‌دختر در کنارتان داشته باشید.

یا:

شما به‌سرعت می‌دوید! تنها الان، که احساس خستگی می‌کنید، بخت‌تان به شما خواهد رسید.

وفتی آرتور موتمن[46]، روانپزشکِ آسایشگاهِ بازل، دفتر یادداشت‌های نیچه را پس از مرگ‌اش مطالعه کرد، به این نکته پی بُرد که نوشته‌های او کاملاً متفاوت از نمونه‌های دیگری است که پیشتر در بیماران فلج سیفلیس دیده است. موتمن به این نتیجه رسید که تنها با تکیه بر دفترچه‌یادداشت‌های او می‌توان نشانه کافی مبنی بر رد تشخیص فلج سفلیس را در او، به دست آورد.[47]

در زمان حضور نیچه در آسایشگاهِ ینا، مادر او از روانپزشک حاضر در آنجا، دکتر اُتو بینس‌وانگر[48]، درخواست کرد که نگاهی به دفترچه‌یادداشت‌های او بیندازد. بینس‌وانگر با بیان اینکه این کار موردی ندارد، از آن امتناع کرد.[49] بیماران دسته‌دوم معمولاً از چنین توجّهاتی برخوردار نمی‌شدند.

من حیث‌المجموع، ظواهر امر حکایت از آن دارند که تشخیص فلج سیفلیس در نیچه نه بر اساس نشانه‌های موجود بلکه علی‌رغم آنها، صورت پذیرفته بود. این تشخیص برآمده از یک ارزیابیِ شتاب‌زده، خطا در بررسیِ سوابقِ درمانی و روانپزشکانۀ او، و این استنباط کلّی – که با نظر به شرایط سال 1889 قابل درک می‌نماید – که ناتوانیِ ذهنی را در مردان میان‌سال به احتمال زیاد می‌توان ناشی از فلج سیفلیس دانست، بوده است.

موردی بر خلاف سیفلیس

چهار نشانۀ اصلی‌ای که نیچه در معاینات کلینکی خود بروز داد، نه تنها هیچ‌گونه دلالتی بر تشخیص فلج سیفلیس نمی‌کنند بلکه کاملاً در تعارض با آن قرار دارند. این چهار مشخصه عبارت‌اند از: زمینۀ میگرنیِ سختی که نیچه در تمام طول زندگی از آن رنج می‌بُرد؛ مدت زمانی طولانی‌ای که پس از زوال ذهنیِ سال 1889 به زندگیِ خود ادامه داد؛ جانبیت[50] علایم و نشانگان او؛ و فقدان هرگونه مدرک مستند از سیفلیس او. حال به بررسی هر یک از این چهار مشخصه می‌پردازیم.

 

میگرن‌های نیچه

نیچه 9 ساله بود که شروع به غیبت از مدرسه بخاطر میگرن کرد؛ در دوران بلوغ نیز میگرن‌های شدید باعث غیبت او از مدرسه به مدت یک هفته یا بیشتر می‌شد.[51] سردردها اغلب در بخش سمتِ راست سر او شدیدتر بودند، و معمولاً به نشانه‌های گوارشی ربط داده می‌شدند. وقتی این سردردها وخامت می‌گرفت، او گاهی چشم راست خود را می‌بَست تا از شدّت آن بکاهد.[52] تکرّر و شدّت رو به ازدیاد این سردردها، باعث شد که مرخصی‌های استعلاجی او از کرسیِ استادیِ دانشگاه بازل در سال 1871 و بار دیگر در سال 1876 طولانی‌مدت شود. در پاییز 1878، نیچه با دکتر اُتو آیزر[53] که جلسه‌ای مشورتی‌ را با چشم‌پزشک دکتر اُتو کروگر[54] در فرانکفورت ترتیب داده بود ملاقات کرد. کروگر مقادیر قابل‌توجهی مایعات را در شبکیه سمت راست تشخیص داد، و بر این اساس یقین یافت که چشم راست نیچه تقریباً به طور کامل نابینا شده است.[55] تشخیص کروگر التهاب شبکیه بود، اما قادر نبود که به علت آن پی ببرد. نیچه درخواست مرخصیِ استعلاجیِ بیشتری را داد. در سال 1879 (در سن 35 سالگی)، برای همیشه درخواست استعفا از مقام استادیِ خود کرد، و مستمری اندکی از سوی دانشگاه به او تعلق گرفت. پس از آن، او هرگز به شغل دیگری مشغول نشد. از آنجایی که سردرد شدید می‌تواند به عنوان علایم پیش از وقوع فلج سیفلیس تلقی شود، شاید سردرهای نیچه را به عنوان تأییدی بر این موضوع که ناتوانیِ ذهنیِ او ناشی از سیفلیس است در نظر گرفته باشند. با این حال، بر اساس نوشته‌های یک عصب‌شناس باتجربه که در زمان شیوع بالای فلج سیفلیس به نگارش در آمده است، سردردهایی که ناشی از عفونت سیفلیسیِ دستگاه عصبیِ مرکزی هستند «گاهی تنها چند روز یا یک هفته، و اغلب چند هفته، و به‌ندرت دو یا سه ماه» پیش از زوال عمومیِ ذهنی حادث می‌شوند.[56] اگر کسی بخواهد سردردهای نیچه را به فلج سیفلیس نسبت بدهد، در آن صورت او می‌بایست قائل بر وجود دوره‌ای 35 ساله میان بروز سردردها (9 سالگی نیچه) و زوال عمومیِ ذهنیِ او (44 سالگی‌اش) باشد. اما یک چنین ادعای هرگز نمی‌بایست توسط کسانی که سیفلیس را به عنوان عامل سردردهای نیچه تعیین کردند طرح شده باشد، چون همچنان که خواهیم دید، آنها از پیشینه این سردردها در دوران کودکی و بلوغِ او بی‌اطلاع بودند.

مدت زندگی پس از زوال ذهنی

در دوران پیش از ظهور آنتی‌بیوتیک، اینکه بیمار مبتلا به فلج سیفلیس 2 سال پس از بروز نشانه‌ها همچنان زنده بماند، امری غیر معمول به شمار می‌رفت. در مجموعۀ کریپلین، از میان 244 بیماری مبتلا به فلج سیفلیس، 229 نفر در ظرف 5 سال در گذشته بودند، و در ظرف 9 سال، شمار آنها به 242 نفر رسیده بود. تنها 1 نفر از میان آن 244 نفر، 14 سال به زندگی خویش ادامه داده بود.[57] با وجود این، نیچه در نظر بسیاری از عیادت‌کنندگان، تا سال‌ها پس از زوال ذهنی‌اش در سلامت کامل به سر می‌بُرد. عیادت‌کننده‌ای در تابستان سال 1899 – 10 سال پس از شروع زوال ذهنی نیچه – اعتقاد داشت که هنوز هم می‌توان به درمان او امید بست. او در این‌باره اینچنین می‌نویسد:

یک چنین نتیجه‌گیری برای هر آن‌کس که  نیچه را شخصاً دیده است معقول می‌نماید. من هیچ‌چیز دیوانه‌واری در او ندیدم. بلکه بالعکس، وجهۀ موجه و پاسخ معقولانه او به احوال‌پرسیِ من، برایم تکان‌دهنده بود. افزون بر این، اظهارات‌اش خطاب به خواهرش، مانند اینکه «آیا من کتاب‌های خوبی نوشتم؟»، انسان را به شگفتی وا می‌داشت.[58]

 

جانبیت نشانه‌ها

فلج سیفلیس هر دو نیم‌کرۀ مغز را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از همین رو، علایم و نشانه‌های آن اغلب عمومی و دوطرفه خواهند بود. اما نشانه‌هایی که نیچه پیش و پس از زوال ذهنی از خود بروز می‌داد، حکایت از فرایندی محدود به نیم‌کرۀ راست مغز او داشت. سردردهای او به طور معمول سمت‌راستی بودند و همواره نیز این‌گونه باقی ماندند. به عنوان مثال، پزشکی در 28 مارس 1889، از «دردهای عصبی پیشانی[59] در سمت راست»[60] در گزارش خود می‌نویسد؛ و پزشک دیگری در 10 نوامبر 1889، از «دردهای شدید ادامه‌دار سمت‌راستی[61]»[62] گزارش می‌دهد.

 

عدم وجود پیشینه‌ای از سیفلیس

این نکته بیش از همه در تلاش‌های فوق‌العادۀ صورت‌گرفته در میانۀ سال‌های 1900 تا 1950 در تقلا برای یافتنِ نشانه‌هایی مبنی بر آنکه نیچه واقعاً سیفلیس داشته است نمود یافته. این تلاش‌ها بیش از همه بر سراسر دورانِ دانش‌پژوهیِ نیچه صورت پذیرفته‌اند. در فرصتی مناسب، نگاهی دقیق‌تر بر این تاریخچه خواهیم انداخت، از جمله بر تلاش‌هایی که برای جعل پیشینه‌ای از سیفلیس برای نیچه صورت پذیرفت.

 

 

تشخیص‌های جایگزین

اگر ناتوانیِ ذهنی نیچه ناشی از سیفلیس نبوده باشد، پس علت آن چه چیز دیگری می‌توانست باشد؟ اطلاعات موجود به آن اندازه‌ای نیست که بتوان تشخیصی قطعی ارایه کرد. اما چندین وضعیت هستند که می‌توانند توضیح‌دهنده مهمترین ویژگی‌هایی باشند که در مورد نیچه با آن رو‌به‌رو هستیم. شاید محتمل‌ترین گزینه، مننژیومای عصب بیناییِ سمت راست باشد.

تصویر 1. عکسی از فریدریش نیچه در سال 1876 (32 سالگی). به پیش‌آمدگیِ چشم راست، که به نظر می‌رسد تقریبا از سر بیرون زده است، بخصوص در مقایسه با چشم چپ، توجه کنید. این مشخصه را می‌توان در اکثر عکس‌های نیچه از دوران بلوغ به بعد، پیدا کرد. این پدیده با فرضیه یک مننژیومای پسا-چشمیِ سمت‌راستی کاملاً قابل توضیح است. (انتشار عکس با اجازۀ بنیاد وایمار، آلمان)

 

بروز نشا‌نگان روانپزشکانه در بیماران مبتلا به مننژیوما امری شایع است.[63] این نشانه‌ها می‌توانند مجموعه‌ای از عوامل از شیدایی[64] گرفته تا زوال عقلی[65] را در بر بگیرند.[66] پیشرفت چنین نشانه‌هایی معمولاً کند اما بدون وقفه است که همین امر، شافی و لکیاس را بر آن داشته است که بگویند هر بزرگسال مبتلا به اختلال شخصیت شدید را می‌توان جزوِ مننژیوما دسته‌بندی کرد.[67] در دوران پیش از تومورنگاری رایانه‌ای و ام‌آی‌آر، چنین بیمارانی بلافاصله به بیمارستان‌های روانی انتقال داده می‌شدند؛ تشخیص درست این بیماری تنها از طریق بررسی‌های کالبدشناسانه میسّر شده است.[68] از سوی دیگر، اگر تشخیص درست به‌موقع انجام شود و مننژیوما به وسیلۀ جراحی رفع گردد، عوارض روانیِ آن نیز می‌تواند کاهش پیدا کند یا به‌کلّی ناپدید شود، و به تبع آن، بیمار به زندگی معمول خویش باز گردد.[69]   

فرضیۀ مننژیومای عصب بیناییِ سمت راست، در باب مورد نیچه توضیح بهتری نسبت به تشخیص فلج سیفلیس ارایه می‌دهد. متداول‌ترین نشانه‌های مننژیوما عبارت‌اند از سردرد متناوب مزمن، اختلالات بینایی، و وضعیت روانیِ دگرگون‌شده.[70] فُسفِن[71] واضح بینایی که نیچه با رزا شیرنهوفر (در نامه‌ای که پیشتر ذکر شد) در میان می‌گذارد، یکی از نشانه‌های معمول مننژیومای عصب بینایی است (و تا جایی که می‌دانم، چنین فسفن‌هایی در موارد فلج ناشی از سیفلیس گزارش نشده است). مننژیومای عصب بینایی باعث بروز نشانه‌های شبکیه‌ای می‌شود، که همین امر ممکن است پزشک را در تشخیص بیماری دچار خطا کند؛ در عمل، حتی چشم‌پزشکان امروزی نیز علت اختلالات بینایی را در حدود نیمی از مبتلایان به مننژیوما به اشتباه تشخیص می‌دهند.[72]

اندرسون و خلیل معتقد هستند که هر بیماری که ترکیبی از نشانه‌های سردرد میگرنی و ناخوشیِ شبکیه‌ای برجسته را از خود بروز بدهد،  می بایست، ترجیحاً با اسکن مغزی، احتمال ابتلای او به مننژیوما را قوی دانست.[73] سردردهای مرتبط با مننژیوما مانند مورد نیچه معمولاً شدید و متناوب هستند، و به‌سادگی با میگرن اشتباه گرفته می‌شوند.[74] موارد مننژیوما معمولاً رشد کندی دارند. رشد آنها ممکن است در دوره‌ای چند ساله متوقّف شود، و سپس روند کندی از رشد را از سر بگیرند.[75] تمایل سردردهای نیچه به سمت راست – حقیقتی که به هیچ وجه با فرضیه سیفلیس قابل توضیح نخواهد بود – مورد قابل انتظار در یک بیمار مبتلا به مننژیومای عصب سمت راست که زیر لوب پیشانی سمت راست جای گرفته است به شمار می‌رود (تصویر 1).

با در نظر گرفتن یک مننژیومای عصب سمت راست در این مورد، افزایش تدریجیِ اندازه تودۀ درون‌سری در نهایت عملاً به یک لوبوتومی[76] فرونتال منجر شده است. یک چنین تاثیری را می‌توان توضیحی مناسب برای وخامت شرایط ذهنیِ نیچه مابین سال‌های 1889 و 1900 دانست.

 

پیشینۀ یک اشتباه

چرا با وجود این همه نشانه متعارض، بیش از صد سال است که همچنان بر تشخیص سیفلیس پافشاری شده است؟ با در نظر گرفتن این موضوع که ناتوانیِ ذهنیِ نیچه در سال‌های پس از زوال ذهنی‌اش چگونه مورد ارزیابی و تفسیر قرار گرفت، می‌توان به این پرسش پاسخ داد.

همچنان که شهرت نیچه در دهۀ 1890 رو به رشد و گسترش نهاد، به همان میزان توجهات عمومی به انزوای اسرارآمیز او نیز جلب شد. واکنش خواهر او الیزابت این بود که به ایجاد یک فرقه به مرکزیت برادرش دست بزند. او بر تن برادرش جبّه‌های بلند سفید رنگی می‌پوشاند تا این تصور را نزد دیگران ایجاد کند که او مبدل به یک مرتاض خاموش و متفکر شده است، و این‌طور القا کند که ناتوانیِ ذهنیِ برادرش حائز معانی عمیق فلسفی است. پس از مرگ نیچه، شماری از پیروان متعصب‌اش بر این موضوع اصرار داشتند که ناتوانیِ ذهنی او به‌نوعی صعود به یک وضعیت برتر و «رسیدن به مقام عرفان» می‌باشد.[77] ایزادورا دانکِن[78] در این‌باره نوشت که: «چگونه در یابیم که آنچه در نظر ما دیوانگی می‌آید، صورتی از یک حقیقت متعالی نبوده است؟»[79]

وقتی نیچه در اوت 1900 در گذشت، کالبدشکافی‌ای بر روی پیکر او صورت نپذیرفت. خواهر او بعدها در این باره بیان کرد که آن زمان به ذهن‌اش نرسیده است که درخواست کالبدشکافی بدهد. او ادعا کرد که آن زمان از این «اتّهام شنیع» که نیچه سیفلیس داشته باخبر نبوده است.[80] به هر روی، با گذشت یک سال از زمان مرگ او، شایعاتی که درباره علت ناتوانیِ ذهنی او ایجاد شده بود این شائبه را ایجاد کرد که ممکن است نظرها درباره نوشته‌های فلسفی او تغییر کند. این رازی آشکار و هویدا بود که پزشکان بازل و ینا تشخیص‌شان این بود که نیچه مبتلا به سیفلیس بوده است.

ترس الیزابت از این بود که اگر نتواند لکّه سیفلیس را از پروندۀ برادرش پاک کند، شهرت و اعتبار او ممکن است به طرز جبران‌ناپذیری خدشه‌دار شود. او شخصاً هیچ‌گونه آموزش پزشکی‌ای ندیده بود، و نه توانایی و نه صلاحیت آن را داشت که بتواند تشخیص انجام‌پذیرفته در باب سیفلیس را به چالش بکشد. او سخت در پی مرجعی قابل اتکا بود که بتواند این وظیفه را بر عهده بگیرد.

او برای این منظور بدنام‌ترین نویسندۀ علمیِ روزگار خود را برگزید: دکتر پائول یولیوس موبیوس[81]. این یک انتخاب عجیب بود. نظریه بخصوص موبیوس قرار بود که یک شخصیت معروف تاریخی را در نظر بگیرد و نشان دهد که او «واقعاً» دیوانه بوده است. قاعدۀ او ساده بود: «به همان اندازه‌ای که کسی از شرایط متوسط دور باشد، به همان اندازه نیز از وضعیت معمولی به دور خواهد بود.[82]»[83] پروندۀ پزشکی نیچه که یادداشت‌های روانپزشکان بازل و ینا را شامل می‌گردید – که الیزابت پیشتر تمامیِ درخواست‌های دسترسی به آن را رد کرده بود – در اختیار موبیوس گذاشته شده بودند.

موبیوس سریعاً به این نتیجه رسید که روانپزشکان بازل و ینا فلج سیفلیس را به‌درستی در نیچه تشخیص داده‌اند – وضعیتی که خود موبیوس هیچ تجربه‌ای در باب آن نداشت. موبیوس به این موضوع نیز پی بُرد که یکی از ویژگی‌های بیماری نیچه با تشخیص فلج سیفلیس تعارض دارد، یعنی مدت‌زمان طولانی موجود میان شروع «جنون» نیچه (که موبیوس به این نتیجه رسیده که می‌بایست هم‌زمان با نوشتن زرتشت در سال 1881 آغاز شده باشد) و مرگ نیچه در سال 1900. موبیوس این تعارض را تایید می‌کرد، اما آن را با این توجیه نادیده انگاشت: «هیچ‌کس به قطعیت نمی‌تواند بگوید که چرا این بیماری گاه فرایندی طولانی و گاه فرایندی کوتاه را طی می‌کند.»[84] اما او هرگز توجه خوانندگان خویش را به این نکته جلب نکرد که زنده‌ ماندنی 19 ساله (1900-1881) پس از بروز اولین نشانه‌های فلج سیفلیس در مکتوبات منتشرشده سابقه نداشته است. کتاب او در باب نیچه با این جمله به پایان می‌رسد: «مراقب باشید، چون این مرد مغزی بیمار دارد!»[85]

کتاب موبیوس الیزابت را غافلگیر کرد. این‌بار او خود وظیفۀ نوشتن زندگینامه‌ای دفاع‌آمیز از برادرش را بر عهده گرفت، تا به «پرده‌دری‌های شرم‌آور» موبیوس پاسخ دهد.[86] او در زندگینامه‌ای که به نگارش در آورد برادر خود را همچون یک قدّیس بازنمایی کرد. او در نوشتۀ خود از نامه‌ها و شهادت نزدیک‌ترین دوستان برادرش مبنی بر اینکه او همیشه پاکدامن بوده است استفاده کرد. الیزابت معتقد بود که جرقۀ جنون نیچه با یک نوع «چای جاوه‌ای» اسرارآمیز زده شده است، که به ادعای او با عنوان کانابیس ایندیکا[87] شناخته می‌شده است.  پژوهش‌های بعدی نشان دادند که ادعاهای الیزابت خیالی بوده است.[88] در هیچ‌یک از نامه‌های موثق نیچه یا نامه‌های ارسال شده به او، ذکری از «چای جاوه‌ای» یا هیچ ‌گونۀ‌ خاصی از کانابیس نیامده است. خود الیزابت نیز تا پیش از انتشار کتاب موبیس در سال 1902، هرگز نامی از آن نبُرده بود.

تا پیش از به قدرت رسیدن هیتلر در سال 1933، دو کتاب مهم در باب ناتوانیِ ذهنیِ نیچه به نگارش در آمده بود. نخست، اثری بود به قلم کورت هیلده‌برانت[89] که در سال 1926 به انتشار رسید.[90] او نخستین پزشکی بود که ضعف‌های وارد بر فرضیه سیفلیس را فهرست‌وار مورد بررسی قرار داد. او به ذکر بسیاری از تعارضاتی که در بالا به آن اشاره کردیم پرداخت، مانند این مورد که طرز صحبت کردن و دست‌خط نیچه تا سال‌ها پس از شروع زوال ذهنی‌اش همچنان بی عیب و نقص باقی ماند. همچنین به نظر می‌رسد که هیلده‌برانت نخستین کسی بوده باشد که به این نکته اشاره کرده است که علایم مشاهده‌شده در نیچه می‌توانسته حاکی از وجود یک تومور خوش‌خیم دیر-پیش‌روندۀ مغزی باشد.[91]  

دومین کتاب مهم و برجسته در باب ناتوانی ذهنی نیچه، در همین دوران به قلم اریک پوداخ[92] در سال 1930 تحت عنوان Nietzsches Zusammenbruch (اختلال روانیِ نیچه) به رشتۀ تحریر در آمد. پوداخ اثر خویش را با حمله‌ای جانانه به کتاب موبیوس در سال 1902 آغاز می‌کند، و آن را همچون «پاره از یک نخوت عوامانه، که سعی کرده است خود را تحت لفّافه پزشکی پنهان کند» توصیف کرد.[93] پوداخ سعی کرده بود که شماری از مدارک پزشکی نیچه را در آسایشگاه ینا بدون اطلاع خواهر او به چنگ بیاورد. او با تکیه بر این مدارک، تشخیص ارایه‌شده در باب سیفلیس را به چالش کشید و به طور مستند نشان داد که یک چنین تشخیصی بوالهوسانه و به طرزی غیر علمی صورت پذیرفته است.

جوابیه‌ای پرشور بلافاصله به قلم ویلهلم لانگه-آیک‌بام[94] در پاسخ به پوداخ منتشر گردید. از آنجایی که لانگه-آیک‌بام، همچنان که خواهیم دید، شخصیتی تاثیرگذار در نهادینه ساختن نظریه سیفلیس بوده است، برخی جزئیات جوابیۀ او – و همچنین پیشینۀ لانگه-آیک‌بام – در جهت مقاصد ما در این نوشته حائز اهمیت می‌باشند. لانگه-آیک‌بام یک عصب‌شناس بود که با انتشار کتاب «نبوغ، دیوانگی و شهرت» در سال 1928 نام خود را پُرآوازه ساخته بود.[95] او به سنت «مرض‌نگارانه»[96] دکتر موبیوس که بسیار او را تحسین می‌کرد وفادار بود. لانگه-‌آیک‌بام در این تلقی که دیوانگی و نبوغ ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند با موبیوس هم‌داستان بود.

لانگه-آیک‌بام حملۀ تندی به کتاب پوداخ کرد. او در این‌باره نوشت که «مسخره است که انسان غیر متخصصی همچون پوداخ یک چنین حمله‌ای به روانپزشکی، روانپزشکان و مرض‌نگاری بکند.»[97] او در پاسخ به استنباط پوداخ مبنی بر اینکه زندگی طولانی‌مدت نیچه پس از بروز زوال ذهنی در یک بیمار مبتلا به فلج سیفلیس امری غیر عادی به شمار می‌رود، نوشت که «با نظر به مراقبت‌های هم‌جانبه‌ای که از بیمار صورت گرفت، این موضوع اِشکال جدّی‌ای را وارد نمی‌سازد»[98].

پوداخ نیز پاسخ نقد لانگه-آیک‌بام را با تعابیری تند و تیز داد. او بخش‌هایی از کتاب «نبوغ، دیوانگی و شهرت» نوشته لانگه-آیک‌بام را که در آن نویسنده گفته بود شکسپیر یک بیمار روانی بوده و اینکه مسیح یک «مورد روانی» محسوب می‌شده است نقل‌قول کرد. پوداخ نوشت که یک چنین قضاوت‌هایی:

نشان می‌دهد که چگونه خردترین قورباغه روانپزشکی می‌تواند خود را آنچنان باد کند که به ابعاد شکسپیری و مسیح‌گونه برسد... [و] و تنها مهر تأییدی است بر این استنباط که «مرض‌نگاری» هر آن‌کجا که با اشخاصی غیر قابل درک رو‌به‌رو می‌شود مفاهیم نابسنده‌ای از روانپزشکیِ بالینی را بکار می‌گیرد.[99]

 

جنگ جهانی دوم و برایندهای آن

زمانی که الیزابت در سال 1935 (در سن 89 سالگی) در گذشت، او در پیوند دادن نام و فلسفۀ برادرش با آدولف هیتلر به کامیابی رسیده بود. ملاقات شخضی فوهرِر با او در سال 1934، بسی مایه خرسندی او شد، ملاقاتی که در آن عکسی از هیلتر در حالی که با نگاهی احترام‌آمیز به سردیس نیچه خیره شده است برداشته شده. در انگلیس و آمریکا، نیچه به عنوان «فیلسوف ناری» شناخته شده بود. اما به هر رو، نیچه فردی بود که برای نخستین بار اندیشۀ «اخلاق اربابی» را در مقابل «اخلاق برده‌ای» به جهانیان شناسانیده بود. او همچنین مفاهیمی مانند «نژاد سَروَر»، «جانور زردموی» و «ابرمرد» را طرح‌ریزی نموده بود. پیروان هیتلر به هواخواهی‌هایی پُرشور از از این اندیشه‌ها و مفاهیم بر خاستند و آنها را به خدمت پروپاگانداهای نازی در آورند.

پس از پایان جنگ، لانگه-آیک‌بام فرصت را برای نوشتن یک متن انتقادی نیچه‌ستیزانه مغتنم شمرد. او هم‌اکنون بی آنکه هیچ شرمی از این بابت داشته باشد، مبدل به یک تحقیرگر نیچه شده بود. (او در این زمان، ظاهراً اظهارنظر مکتوب‌اش را در سال 1930 که در آن گفته بود نیچه «یکی از بزرگ‌ترین ستاره‌های تابان فرهنگ آلمان است»[100] فراموش کرده بود یا دلیل برای یادآوری آن نمی‌یافت.) او از اینکه تمامیِ مسؤولیت جنگ جهانی دوم را متوجه نیچه بداند – با اکراه – کوتاه آمد و نوشت:

جنگ جهانی دوم جنگ دیوانگی و جنون بود. البته که یک چنین فاجعه‌ای را نمی‌توان تنها برآمده از نوشته‌های یک فیلسوف پریشان‌حال دانست... اما قواعدی که توسط مرتکبان جنگ بکار گرفته شد، و توجیحات اخلاقی و فلسفی‌ای که آنها از آن استفاده کردند – تمام «نیروهای تاریکی» توسط متفکر تنهای زیلس-ماریا[101] و تورین به آنها داده شده بود.[102]

هر چند لانگه-آیک‌بام یک پزشک بود، اما اکثر بخش‌های اثر مختصرش را به بحث در باب عواقب سیاسی‌ای که او در آثار نیچه می‌دید اختصاص داد. در این اثر، او تنها یک صفحه را به «اثبات» سیفلیس نیچه اختصاص داده بود. تا پیش از لانگه-آیک‌بام، هیچ نویسنده‌ای ادعا نکرده بود که در باب سیفلیس داشتن نیچه نشانه‌ها و مدارکی مستند وجود دارد. مدارک بیشتری که از ویزیت‌های پزشکی نیچه منتشر شد – مدارکی که به طور قابل توجهی کامل هستند – حاوی هیچ نشانه خاصی نیستند که بتواند بر ابتلای او به سیفلیس صحه بگذارد. مثلاً به گزارش یکی از بازرسان سلامت به نام دکتر وولپیوس[103] در سال 1899 توجه کنید:

هیچ‌یک از پزشکان [که نیچه را در طول زندگی‌اش معاینه کرده‌اند] هیچ نشانۀ سیفلیسیِ ملموسِ خارجی‌ای را مشاهده یا برای توجیه تشخیص‌های پُرشمار پزشکی‌شان استفاده نکرده‌اند. حتی جامع‌ترین معاینات پزشکی‌ای که هنگام پذیرش نیچه در درمانگاه روانیِ بازل و ینا صورت پذیرفت، و معایناتی که بعدا توسط دکتر گوتجار[104]، پزشک شخصیِ او در ناوِمبورگ[105] انجام شد، حاکی از هیچ نشانۀ سیفلیسی در پوست، غشای مخاطی و استخوان، یا التهاب غدد نبود.[106]

لانگه-آیک‌بام نوشت که در سال 1930:

یک عصب‌شناس برلینی به من گفت که نیچه در زمانی که دانش‌آموز بود در یک روسپی‌خانه واقع در لایپزیگ[107] خود را آلوده به سیفلیس کرده، و بخاطر آن توسط دو پزشک لایپزیگی مورد درمان قرار گرفته بوده است.[108]

گفته می‌شود که این پزشک برلینی اطلاعات مذکور را از کسی جز دکتر موبیوس دریافت نکرده است، که او نیز علی‌الظاهر نامه‌هایی از دو پزشک لایپزیگی که نیچه را معاینه کرده بودند دریافت کرده بوده است. «و این نامه‌ها بعداً نابود شده‌اند.» خود دکتر لانگه-آیک‌بام می‌گوید که با برادر دکتر موبیوس و پسر یکی از آن دو پزشک بدونِ نام لایپزیگی صحبت کرده است، و هر دوی آنها این داستان را تأیید کرده‌اند.[109]

ایرادات جدّی‌ای را می‌توان بر این شنیده‌های غیر معمول وارد آورد:

  1. اگر موبیوس مدارک مستندی مبنی بر آنکه نیچه بخاطر بیماری سیفلیس مورد درمان قرار گرفته است در اختیار داشته، چرا آن را در کتاب سال 1902 خود یا جایی پس از آن ذکر نکرده است؟
  2. چرا لانگه-آیک‌بام نام آن پزشک برلینی‌ای را که به او نامه نوشته و همچنین نام آن دو پرشک لایپزیگی‌ای را که ادعا می‌شود نیچه را بخاطر سیفلیس مورد درمان قرار داده‌اند ذکر نکرده است؟
  3. مسأله‌ای که پزشکان لایپزیگی به درمان آن مشغول بودند دقیقاً چه بوده است؟ آنها چطور از تشخیص خود مطمئن بوده‌اند؟ چرا هیچ مدرک تأییدکننده‌ای از این ویزیت‌های پزشکی در میانِ مدارک مستند گسترده‌ای که از زندگی نیچه در لایپزیگ در دسترس است وجود ندارد؟ تلاش‌های پیگیر و وسیع پژوهشی برای شناخت هویت این دو پزشک لایپزیگی – و همچنین در مدارک پزشکان لایپزیگ در آن دوره که آیا هیچ‌کدام شخصی به نام نیچه را ویزیت کرده‌اند یا خیر – به نتیجه‌ای نرسیده است.[110]
  4. چرا نامه‌های آن دو پزشک لاپیزیگی از بین رفتند؟ لانگه-آیک‌بام از کجا می‌دانست که آنها از بین رفته‌اند و صرفاً گم نشده‌اند؟

شایعاتی که لانگه-آیک‌بام مطرح می‌کند بیشتر به حجم سوالات ما می‌افزاید تا آنکه پاسخی را برای ابهامات ما در بر داشته باشد. به طور غیر معمولی، این متن واحد از کتاب نه چندان شناخته‌شدۀ لانگه-آیک‌بام همچون مرجع و بنیانی معتبر شناخته شده است، و بارها و بارها، به طرز مستقیم و غیر مستقیم، به عنوان «گواهی»ای مبنی بر آنکه نه تنها نیچه سیفلیس داشته است، بلکه ناتوانی ذهنی‌اش نیز ناشی از فلج سیفلیس بوده است، مورد استناد قرار گرفته است.

وقتی ریچارد بلونک[111] در سال 1953 زندگینامۀ نیچه را منتشر کرد، این پاراگراف از کتاب لانگه-آیک‌بام را نیز به عنوان بخشی از بحث شخص خودش در باب بیماریِ نیچه در آن جای داد. بلونک همچنین اضافه می‌کند که:

در نهایت، سالی که این عفونت حادث شده همچنان نامعلوم باقی می‌ماند، اما نمی‌توان در گزارش روانپزشک صادقی همچون لانگه-آیک‌بام تردید کرد.[112]

اما از آنجایی که کلیت کتاب بلونک از سندیت خوبی برخوردار بود، صحه گذاردن او بر گزارش لانگه-آیک‌بام، وزن و اعتبار زیادی را به آن منتقل ساخت؛ و از آنجایی که کتاب لانگه-آیک‌بام کتابی نایاب است، پژوهشگران اندکی قادر بوده‌اند که کتاب او را به طور مستقیم مورد بررسی قرار دهند، و این‌گونه، به جای آن، در اکثر موارد به بلونک استناد کرده‌اند.

و این‌گونه، شایعه یک انسان، مرجعِ انسانی دیگر را شکل می‌دهد، مرجعی که به نوبۀ خود تبدیل به یک پی‌نوشت پژوهشی می‌گردد. تصدیق بلونک به این امر که به صداقت لانگه-آیک‌بام ایمان دارد مبدل به «گواهی» سیفلیس نیچه در شناخته‌شده‌ترین زندگینامه‌ نیچه در زبان انگلیسی گردید، جایی که می‌خوانیم:

ریچارد بلونک مدارکی را ارایه می‌کند که جای شکی باقی نمی‌گذارد که نیچه بخاطر عفونت سیفلیس توسط دو پزشک لایپزیگی در سال 1867 مورد درمان قرار گرفته بوده است.[113]

که این‌گونه نیست. همچنان که نشان دادیم، بلونک تنها شایعات لانگه-آیک‌بام را نقل‌قول کرده بود.

والتر کافمن که شاید صاحب‌نام‌ترین پژوهشگر نیچه در زبان انگلیسی باشد، قائل بر آن بود که «به نظر می‌رسد که تمامیِ بررسی‌های بی‌طرفانه و غیر احساسیِ پزشکی دربارۀ این موضوع، متفق‌القول‌اند... که نیچه به احتمال زیاد مبتلا به سیفلیس شده است»، واینکه علت ناتوانیِ ذهنیِ او «به احتمال قریب به یقین یک فلج عمومیِ غیر معمول»[114] بوده است - که اشاره به فلج سیفلیس دارد.

 

نتیجه‌گیری

با بررسی‌های دقیق‌تر، از هر جنبه‌ای که در نظر بگیریم، فرضیه سیفلیس نیچه با شکست مواجه می‌شود. به نظر من، هیچ نشانۀ قطعی مبنی بر اینکه نیچه مبتلا به هر گونه سیفلیسی بوده باشد وجود ندارد. روند زمانیِ بیماریِ نیچه حتی با غیر معمولی‌ترین گونه‌های سیفلیس نیز همخوانی ندارد. جرئیات پروندۀ پزشکیِ نیچه با تشخیص سیفلیس ناسازگار است. در این مورد، دیگر تشخیص‌ها منطقی‌تر هستند.

 

پایان ترجمه

یکشنبه – 1397/11/21

 



[1] meningioma

[2] retro-orbital

[3] H L Mencken

[4] Hollingdale RJ. Nietzsche: The Man and His Philosophy (revised edn). Cambridge: Cambridge University Press, 1999: p. 258.

[5] Jena

[6] Via Milano

[7] Davide Fino

[8] Verrecchia A. Nietzsche’s breakdown in Turin. In: Harrison T, ed. Nietzsche in Italy. Saratoga: Stanford University Press, 1988: pp. 105–12.

[9] Piazza Carlo Alberto

[10] Verrecchia

[11] Ibid.: 108–12.

[12] Jacob Burckhardt

[13] Caiaphas

[14] Colli G, Montinari M, eds. Nietzsche: Sa¨mliche Briefe, Kritische Gesamtausgabe. Berlin: de Gruyter, 1986: vol. III, p. 579.

[15] Meta von Salis

[16] Ibid.: 572.

[17] Franz Overbeck

[18] Ibid.: 549.

[19] paretic syphilis

[20] Merritt HH. A Textbook of Neurology. Philadelphia: Lea & Febiger, 1959: p. 146.

[21] Podach E. The Madness of Nietzsche. Voigt FA (trans.). New York: Putnam, 1931: pp. 170–1.

[22] Fuchs J. Friedrich Nietzsches Augenleiden. Mu¨nchener medizinische Wochenschrift 1978; 120:631.

[23] Schellbach

[24] Ibid.

[25] Adams R, Victor M, Ropper A. Principles of Neurology (6th edn). New York: McGraw-Hill, 1997: p. 173.

[26] Gretter TE. Headache associated with intracranial abnormalities. In: Tollison D, Kunkell, R, eds. Headache: Diagnosis and Treatment. Baltimore: Williams & Wilkins, 1993: pp. 221–5.

[27] Southard EE. Neurosyphilis: Modern Systematic Diagnosis and Treatment Presented in One Hundred and Thirty-Seven Case Histories. Boston: W M Leonard, 1917: p. 79.

[28] Erwin Rohde

[29] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. VI, p. 479.

[30] Paul Lanzky

[31] Gilman SL. Conversations with Nietzsche: A Life in the Words of His Contemporaries (Parent D, trans.). New York: Oxford, 1987: p. 173.

[32] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. II, p. 506.

[33] Koch C, Schlechta K, eds. Nietzsche: Fruhe Schriften. Munich: C H Beck’sche, 1994: vol. V, p. 205.

[34] Resa Schirnhofer

[35] Hayman R. Nietzsche: A Critical Life. New York: Penguin, 1982: pp. 275–6.

[36] pinealoma

[37] pituitary adenoma

[38] subdural haematoma

[39] sphenoid mucocoele

[40] dermoid

[41] tuberculoma

[42] aneurysm

[43] angioma

[44] Houston Merritt

[45] Merritt HH (op. cit. ref. 7): 146.

[46] Arthur Muthmann

[47] Volz PD. Nietzsche im Labyrinth seiner Krankheit: Eine medizinisch-biographische Untersuchung. Wurzburg: Konigshausen & Neumann, 1990: p. 229.

[48] Otto Binswanger

[49] Hayman R (op. cit. ref. 18): 339.

[50] Laterality به غلبه یک نیمه از مغز یا هر یک از اندام‌های دوگانه در فعالیت‌های انسان گفته می‌شود – م.

[51] Ibid.: 24, 30, 38.

[52] Colli G, Montinari M (op. cit. ref. 4): vol. V, p. 385.

[53] Otto Eiser

[54] Otto Kruger

[55] Fuchs J (op. cit. ref. 9): 632–3.

[56] Gowers WR. Syphilis and the Nervous System. Philadelphia: Blakiston, 1892: p. 74.

این کتاب صورت مکتوبی از سه خطابه‌ای است که در سال 1889 توسط دکتر گاورز در باب سیفلیس ارایه شده است. این همان دکتر گاورز است که بخاطر توصیف‌اش از دیستروفیِ ماهیچه معروف بود.

[57] Southard EE (op. cit. ref. 13): 88.

[58] Gilman SL (op. cit. ref. 15): 253.

[59] supraorbital neuralgia

[60] Podach E (op. cit. ref. 8): 193.

[61] right hemicrania  

[62] Ibid.: 200.

[63] Maurice-Williams R, Dunwoody G. Late diagnosis of frontal meningiomas presenting with psychiatric symptoms. British Medical Journal (Clinical Research Edition) 1988;296:1785–6. See also: Hutchinson G, Austin H, Neehall J. Psychiatric symptoms and an anterior cranial fossa meningioma. West Indian Medical Journal 1998;47:111–12.

[64] mania

[65] dementia 

[66] Renvoize E, Gaskell R, Klar H. Results of investigations in 150 demented patients consecutively admitted to a psychiatric hospital. British Journal of Psychiatry 1985;147: 204–5.

[67] Shaffi C, Lekias J. Meningiomas. Medical Journal of Australia 1975;10:589–94.

[68] Cole G. Intracranial space-occupying masses in mental hospital patients: necropsy study. Journal of Neurology, Neurosurgery and Psychiatry 1978;41:730–6. See also: Andersson P. Intracranial tumors in psychiatric autopsy material. Acta Psychiatrica Scandinavica 1970;46:213–24.

[69] Ghadirian A, Gauthier S, Bertrand S. Anxiety attacks in a patient with a right temporal lobe meningioma. Journal of Clinical Psychiatry 1986;47:270–1.

[70] Anderson D, Khalil M. Meningioma and the ophthalmologist. Ophthalmology 1981;88:1004–9.

[71] Phosphene، پدیده‌ای است که در آن احساس دیدن یک نور یا نمایان شدن لکه‌هایی در میدان بینایی حتی در زمان بسته بودن چشم در انسان بوجود می‌آید – م.

[72] Ibid.

[73] Anderson D, Khalil M. Meningioma and the ophthalmologist: diagnostic pitfalls. Canadian Journal of Ophthalmology 1981;16:10–15.

[74] Schlake HP, Grotemeyer K, Husstedt I, Schuierer G, Brune G. Symptomatic migraine: intracranial lesions mimicking migraine headache. Headache 1991;31:661–5.

[75] Olivero WC, Lister JR, Elwood P. The natural history and growth rate of asymptomatic meningiomas: a review of 60 patients. Journal of Neurosurgery 1995;83:222–4.

[76] Lobotomy، لوکوتومی نام نوعی جراحی افراطی و منسوخ شده بر روی مغز انسان است که در نیمه اول قرن بیستم به منظور درمان اختلالات روانی انجام می‌شد. پروسه خطرناک لوبوتومی که بر پایه ایجاد برش و آسیب تعمّدی به لوب پیشانی مغز استوار بود، معمولاً نتیجه معکوس و مخرب داشت و در بهترین حالت بیمار را در حالت بی تفاوتی حسی، شناختی و عاطفی نسبت به دنیای پیرامون قرار می‌داد. این جراحی امروزه غیر علمی و غیر اخلاقی شناخته می‌شود – م.

[77] Ibid.: 243.

[78] Isadora Duncan

[79] Aschheim SE. The Nietzsche Legacy in Germany, 1890–1990. Berkeley: University of California, 1990: p. 27.

[80] Volz PD (op. cit. ref. 20): 230.

[81] Paul Julius Möbius

[82] je mehr sich einer vom Durchschnitt entfernt, um so mehr entfernt er sich von der Normalitat

[83] Theopold W. Paul Julius Möbius, 1853–1907. Medizinhistorische Journal 1983;18:106.

[84] Möbius PJ. Ueber das Pathologische bei Nietzsche. Wiesbaden: J F Bergmann, 1902: p. 103.  

[85] Ibid.: 106.

[86] Peters HF. Zarathustra’s Sister. New York: Wiener, 1977: p. 184.

[87] Cannabis Indica

[88] Podach E (op. cit. ref. 8): 54–8.

[89] Kurt Hildebrandt

[90] Hildebrandt K. Gesundheit und Krankheit in Nietzsches Leben und Werk. Berlin: Karger, 1926.

[91] Ibid.: 151.

[92] Erich Podach

[93] Podach E (op. cit. ref. 8): 49.

[94] Wilhelm Lange-Eichbaum

[95] Lange-Eichbaum W. Genie, Irrsinn, und Ruhm. Munich: Reinhardt, 1928.

[96] pathographical

[97] Lange-Eichbaum W. Nietzsche als psychiatrisches Problem. Deutsche medizinische Wochenschrift, 5 September 1930: 1538.

[98] Ibid.: 1539.

[99] این جوابیه در دیباچه اثر زیر نوشتۀ پوداخ قرار گرفته است:

The Madness of Nietzsche (op. cit. ref. 8): pp. 17–19.

[100] Lange-Eichbaum W (op. cit. ref. 52): 1537.

[101] Sils-Maria

[102] Lange-Eichbaum W. Nietzsche: Krankheit und Wirkung. Hamburg: Lettenbauer, 1947: p. 89.

[103] Vulpius

[104] Gutjahr

[105] Naumburg

[106] Gilman SL (op. cit. ref. 15): 258.

[107] Leipzig

[108] Lange-Eichbaum W (op. cit. ref. 56): 16.

[109] Ibid.

[110] Volz PD (op. cit. ref. 20): 190–2.

[111] Richard Blunck

[112] Blunck R. Friedrich Nietzsche: Kindheit und Jugend. Munich: Reinhardt, 1953: p. 161.

[113] Hollingdale RJ (op. cit. ref. 1): 30.

[114] Kaufmann W. Nietzsche: Philosopher, Psychologist, Antichrist. Princeton: Princeton University Press, 1974: p. 69.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۶
عبدالحسین عادل زاده

همچون یک روزِ تعطیل[1]

 

همچون یک روزِ تعطیل، آنهنگام که دهقانی

صبحگاهان برای سرکشی به مزرعۀ خویش خارج می‌شود،

زان پس که برقی خُنَک از دلِ شبی داغ فرود آمده است،

و آوای رعد همچنان در دوردست‌های دور طنین‌انداز است،

و جویبارها به بسترهای خویش باز می‌گردند،

و زمین سبزی و طراوتِ خویش را باز می‌یابد،

و قطراتِ بارانی فرح‌بخش بر شاخسارِ تاک آرام می‌گیرند،

و درختانِ بیشه زیرِ خورشیدی آرام درخشیدن آغاز می‌کنند،

 

این‌گونه است که شعرها نیز در هوایی مساعد پدیدار می‌شوند:

شعرهایی که نه هیچ استادِ ادیبی، بلکه طبیعت،

پُرتوان و زیبا در رُبوبیّتِ خویش،

با حضوری اعجاب‌انگیز و جهان‌شمول،

در آغوشِ پُر ناز و نوازِ خویش آنها را می‌پرورد.

آن‌هنگام که طبیعت، چه در آسمان و چه در میانِ گیاهان یا آدمیان،

در برخی فصول، غنوده در بسترِ خویش می‌نماید،

روزگارِ شاعران نیز این‌گونه رنگ‌ و بویی سوگوارانه به خویش می‌گیرد.

در این هنگامه آنان گرچه تنها و فرد می‌نمایند، لیک

غیب‌دانیِ غریزی‌شان همچنان پابرجاست؛

چرا که طبیعت، آرمیده در بسترِ خویش نیز، همچنان یک غیبگو است.

 

هم‌اکنون روز بر آمده ا‌ست؛ در انتظارِ رؤیتِ برآمدنش بودم،

و از آنچه که دیده‌ام، واژگانم آبستنِ حُرمت و تقدّس گشته‌ است!

چرا که طبیعت، که کهنسال‌تر از زمان،

و بالاتر از خدایانِ شرق و غرب سر بر می‌افرازد،

به آوای بازوان از خواب بر خاسته است.

طبیعتِ جهان‌آفرین، از بلندای گنبدِ آیتر گرفته تا مغاک زمین،

غلغله‌ها و جوشش‌های خویش را از سر می‌گیرد؛

چونان زمانی که از دلِ اقیانوسِ مقدّس و آشوب‌ناکِ ازل[2]

بر اساسِ قانونی متین و استوار زاده شد.

 

دیگرباره آتش‌هایی در اذهانِ شاعران

به واسطۀ نشانه‌ها و کنش‌های هستی به پا گشته است،

آتش‌هایی چونان بارقه‌هایی که در رویارویی با اندیشه‌ها و طرح‌های شگفت،

در چشم‌های آدمی درخشیدن می‌گیرد.

آنچه پیشتر در خفا رخ داد،

هم‌اکنون برای نخستین بار آشکار می‌گردد.

و آنان که مزارعِ ما را در هیأتِ کارگرانی خندان شخم زدند،

هم‌اکنون چونان نیروهای همواره پویای خدایان شناخته می‌شوند.

 

در این‌باره تردیدی داری؟ روحِ آنان به قلبِ ترانه‌ها نفوذ می‌کند،

ترانه‌هایی پروردۀ خورشیدِ نیمروز و زمینِ گرم،

پروردۀ طوفان‌ها، آنِ هوا و دیگر پدیده‌ها،

سربرآورده از دوردست‌های اقیانوسِ زمان،

بامعناتر و محسوس‌تر برای ما،

شناور و معلّق در میانۀ آسمان و زمین، و در میانۀ ملت‌ها.

آنان اندیشه‌های روحِ مشترک‌اند، اندیشه‌های جانِ جهان‌اند،

که به آرامی در ذهنِ شاعر به سرانجام می‌رسند،

 

شاعری بس آشنا و خوگرفته با لایتناهی،

شاعری سخت متأثّر از این اقلیم و به لرزه درافتاده از خاطراتِ آن.

با برافروختنِ آتشی از پرتوهای مقدّس،

ترانه‌ای خلق می‌شود – میوه‌ای ثمرۀ عشق،

اثری از خدایان و انسان،

که گواهی است بر هر دوی آنان.

این‌گونه بود که رعد آنچنان که شاعران توصیف کرده‌اند،

بر خانۀ سِمِله[3] فرود آمد، چرا که او می‌خواست

خدایی را در هیأتی انسانی به نظاره بنشیند.

و اینچنین متأثر از برخورد با خدایان،

باکوسِ مقدّس از او متولّد گشت،

میوه و عصارۀ طوفان.

 

و این‌گونه است که امروز فرزندانِ زمین

بی هیچ دغدغه‌ای از خطرات، غرقِ تماشای آتش‌های آسمان می‌گردند.

و این وظیفۀ ما شاعران است که

سربرهنه در برابرِ طوفان‌های خداوند بایستیم،

و به پرتوها و شعاع‌های پدر چنگ اندازیم،

و پیشکش‌های آسمانی را پوشیده در لفّافه‌ای از ترانه‌،

به پیشگاهِ مردمان عرضه کنیم.

اگر قلب‌هامان پاک و بی‌آلایش همچون کودکان باشد،

و دست‌هامان عاری از هرگونه تقصیر و گناه،

پرتوهای پاکِ پدر سوزنده نخواهند بود.

و این‌گونه قلبِ عمیقاً به لرزه درآمده،

که در رنج‌های خدایی قوی‌تر سهیم می‌شود،

طوفان‌های کوبنده را آن‌هنگام که به او نزدیک می‌شوند تاب خواهد آورد.

 

اما افسوس اگر از - - - - - - - - - - - -

--- - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

افسوس!

اگر هم‌اکنون بگویم - - - - - -

 

من از برای دیدارِ خدایان آمده بودم،

آنان خود مرا به عرصۀ حیات در افکندند،

مرا، کاهنِ اشتباهی‌شان را، در ورطۀ تاریکی،

که این‌گونه با ترانه‌های خویش، آنانی را که در می‌یابند زینهار می‌دهم.

 

آنجا - - -

/

ترجمه: عبدالحسین عادل زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] این سرودۀ ازهم‌گسیخته و در عینِ حال زیبا، شاعر را در هیأتِ پیشگویی دلیر، یا شاید یک میانجیِ شَمَنی، نوعی واسطۀ روحانی میانِ جهانِ بالا و بشر، نشان می‌دهد؛ فعّالیّتی بس خطرناک و در عینِ حال رفیع و عالی‌مرتبه.

[2] Chaos خائوس لفظاً به معنای «خلأِ مکنده» است. زمین، تارتوروس، عشق، تاریکی و شب از خائوس به سر بر آورده‌اند.

[3] Semele سمله دخترِ کادموس، و کسی که زئوس با هیأتی انسانی به عنوانِ معشوقش بر او ظاهر شد و دیونیسوس (باکوس) از آنان متولّد گردید. هرا (همسرِ زئوس) از سرِ حسادت او را اغوا کرد که از زئوس بخواهد صورتِ الوهی خویش را بر وی پدیدار گرداند؛ زمانی که زئوس اینچنین کرد سمله سوخت و خاکستر شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۳۸
عبدالحسین عادل زاده

کتاب «آزار و شکنجه، و هنر نوشتن»[1]، منتشرشده به سال 1952 توسط انتشارات Free Press، مجموعه‌ای است از 5 مقاله به قلم لئو اشتراوس[2]. این کتاب شامل مقالاتی از اشتراوس می‌گردد که پیشتر به انتشار رسیده بوده‌اند، و بسیاری از آنها توسط نویسنده نسبت به نسخۀ اولیه‌شان دچار تغییرات کلی شده‌اند. زمینۀ کلی این اثر را رابطۀ میان سیاست و فلسفه شکل داده است. نظریه‌ای که در این کتاب مطرح می‌شود این است که بسیاری از فلاسفۀ سیاسیِ باستان و فلاسفه سیاسیِ اولیۀ مدرن برای مصون نگاه داشتن خویش از آزار و شکنجه‌های سیاسی، بخشی از بدعت‌آمیزترین اندیشه‌های خویش را در دل نوشته‌هایشان پنهان کرده‌اند.

استدلالِ کلی اشتراوس در این اثر – که در آثار بعدیِ او نیز همچون کتاب «شهر و انسان» بسط داده شده است – این است که تا پیش از قرن نوزدهم، عالمان غربی به خوبی به این مسأله آگاه بودند که نوشته‌های فلسفی در میان هر ملتی فارغ از آنکه تا چه پایبند اصول آزادی‌خواهی باشد به نوعی بیگانه به شمار می‌آیند. از آنجایی که فلسفه، خرد قراردادی و پذیرفته‌شدۀ یک ملت را در بنیان‌ها و ریشه‌های آن به چالش می‌کشد، پس می‌بایست از خود در برابر خوانندگانی که خود را حاکمان و حافظان خردمند، بصیر و آزادی‌خواهِ شرایطِ موجود می‌دانند محافظت کند. فلاسفۀ قدیم نیک به این امر پی بُرده بودند که در به چالش کشیدنِ عقاید رایج و پذیرفته‌شده و کنکاش در ژرفای اصول و قواعد اخلاق رایج، می‌بایست اغراض و مفاهیم خویش را به شکلی غیر مستقیم و پوشیده به مخاطب منتقل کنند. هنر آنها در نوشتن همانا هنرِ ابلاغِ ظاهری و همه‌فهم بود. این امر بیش از هر زمان دیگری در دوران قرون وسطا مشهود بود، زمانی که متفکران سیاسیِ دگراندیش همواره در سایۀ تهدیدِ محاکم تفتیش عقاید و دیگر محاکم سختگیر به نوشتن مشغول بودند.

البته استنباط اشتراوس مبتنی بر این نیست که متفکران قرون میانه که موضوع تحقیق و بررسی او هستند، مفاهیم سطحی و همه‌فهم را برای اکثریت (hoi polloi) در نظر می‌گرفتند و مفاهیم عمیق و پنهان را برای اقلیت (hoi aristoi، به معنای لفظی «بهترین‌ها») کنار می‌گذاشتند، بلکه بیشتر ناظر بر این معنی است که مفاهیمِ اصلیِ مورد بحث در نوشته‌های آنها از حوزه خود خارج می‌شد و محصور به جنبه‌های لفظی و تاریخیِ مکتوبات آنها می‌گردید.

اشتراوس با دنبال کردن مشیِ گاتهولد افراییم لسینگ[3]، بر آن است که فلاسفۀ سیاسی قرونِ میانه، همچون هم‌قطارانِ باستانِ خویش، هنگام نوشتن به‌شدت مراقب بودند که شیوه نوشتارشان مطابق با تلقی‌های رایجِ اخلاقیِ زمانه‌شان باشد، تا مبادا نوشته‌هایشان همچون مواردی بدعت‌آمیز و ناهنجار مورد محکومیت قرار بگیرد، البته نه از سوی «بسیاران» یا اکثریت (که معمولاً مطالعه نمی‌کنند)، بلکه از سوی آن «اندکان» یا اقلیتی که بسیاران آنها را به عنوان حافظان و نگهبانانِ پرهیزگارِ اخلاق می‌شناسند: و دقیقاً همان شخصیت‌های اندک پرهیزگار هستند که بیش از هر کس دیگری مایل‌اند افرادی را که در کار بر ملا ساختن «دروغ‌های مصلحتی» یا «شرافتمندانه»ای هستند که قوام‌بخشِ سروریِ اندکان بر بسیاران است مجازات یا طرد بکنند. 

تصویر جلد چاپ نخست این اثر



[1] Persecution and the Art of Writing

[2] Leo Strauss

[3] Gotthold Ephraim Lessing

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۴۴
عبدالحسین عادل زاده

در اینجا از این به بعد اگر فرصتی دست بدهد سعی خواهم کرد مستندهای خوب و مفیدی را که به نظرم ارزش دیدن دارند معرفی کنم. امروز مستندی در باب تکامل انسان را که در عین سادگی مطالب ارزنده ای را در خود جای داده است معرفی می کنم: درآمدی بر تکامل انسان

این مستند در 5 بخش نیم ساعته به سیری مختصر بر تاریخ تکامل بشر از نیاکان کهن خود می پردازد. ارایه تصویری مطالب همراه با نمونه های زیستی و اسکلتی به غنای مطالب این مستند افزوده است.

دانلود از لینک زیر:

http://fileniko.com/entry/182278

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۷
عبدالحسین عادل زاده

برای سرنوشت‌ها[1]

آه ای ایزدانِ نیرومند،

تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را

از برای ترانه‌هایی رسیده بر من ببخشایید؛

باشد که قلبم درونِ سینه، سرشار از آن موسیقیِ دل‌انگیز،

با اشتیاقی هر چه تمام‌تر سر به نیستی بگذارد.

 

و روح، چشم‌پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات،

بر پهنه‌های هادس[2] نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت.

لیک اگر آنچه که برای من مقدّس است،

شعرهایی که در قلبِ من آرمیده‌اند، افاقه کند –

 

پس خوشا دیگر جهانِ خاموشِ سایه‌ها را!

خشنود خواهم بود، هر چند این جادوی چنگِ من نیست که مرا به زیر می‌کشد.

روزگاری را می‌باست همچون خدایان زیسته باشم،

بیش از آن را دیگر لزومی نیست.

 

ترجمه: عبدالحسین عاد‌ل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین
دانلود


[1] این قطعه نخستین بار در سالِ 1799 منتشر شد. نزولِ خودِ شاعر بر پهنۀ هادس شش سال بعد رخ داد، نزولی که البته برخاستنی را در پی نداشت.

[2] Hades جهانِ مردگان در اسطوره‌های یونان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۵۵
عبدالحسین عادل زاده

اینکه رباعیات خیام واقعاً از اوست یا منتسب به او یا از شخصی هم‌نامِ او، موضوع بحث ما نیست؛ که اصلاً شاید برای عده‌ای منتسب کردن آنها به خود خیام تاریخی ریاضی‌دان هم چندان مهم نباشد، و اصل موضوع برایشان مضامینی بلندی باشد که به شیواترین شکل ممکن بیان گشته‌ است. اما نکته‌ای که گاه در نوشته‌های بعضی پژوهشگران جلب نظر می‌کند این است که چه دربارۀ خیام و چه در باب سایر شعرا و گویندگان تاریخ ادب فارسی این‌گونه قضاوت می‌کنند که چون شاعر یا گوینده در فلان موضع یا فلان کتاب یا شعر خود سخنی از معتقدات دینی و مذهبی زده است پس بی‌اعتقادی به مذهب رسمی در او محلی از اعراب ندارد و ناممکن است.

اما این دوستان همیشه یک نکته را فراموش می‌کنند یا شاید علاقه‌ای به یادآوری آن ندارند که اساساً در گذشته ذکر نام خدا و بزرگان دین در ابتدای کتاب‌ها به نوعی مُهرِ پذیرش آن آثار در جامعه به‌خصوص دربار سلاطین و شاهانی بوده است که بر بدنه علمای دینی و قضات آن تکیه داشته‌اند. یعنی این یک رسم عام و همگانی بوده است که فرد کتابش را با حمد و مدح خدایان و شاهان و بزرگان و قدرتمندان، چه زمینی و چه آسمانی، شروع کند، چرا که مشروعیت شاه نیز خود وابسته به مشروعیت دین و خدا و پیغمبر آن بوده، و علما او را «ظل الله» و سایه خدا روی زمین خطاب می‌کردند، و اگر کسی می‌خواسته اثرش مورد تایید قرار بگیرد و وارد کتابخانه شاهان بشود و از گزند روزگار مصون بماند، و در کنار آن بتواند اندک (یا بسیار!) درآمدی برایم معاش کسب کند چاره‌ای نداشته جز آنکه قبول و پذیرش آنها و درباریان‌شان را ولو در حد حرف کسب کند. از سویی هم برای آنکه کتابی حفظ بشود تمام گویندگان ناچار بودند که تکیه بر نسّاخان حکومتی و کتابخانه‌های امن آنها بکنند، در غیر این صورت نه تنها امیدی به حفظ میراث آنها نمی‌رفت بلکه اگر مضامین آنها ناخشنودکننده بود تمام نسخه‌های دیگر آن نیز به آتش کشیده می‌شد!

در قدیم مانند امروز نبود که کسی بتواند کتابش را در شمارگان زیاد منتشر کند و برای کسب معاش نیز بتواند مستقل وارد هر آکادمی‌ و مرکزی بشود. فرد یا می‌بایست سراغ علم می‌رفت و خواه‌ناخواه به حوزه‌های علمی درباری وارد می‌شد، یا آنکه تمام وقت به زراعت و دامداری یا تجارت می پرداخت. به همین خاطر امکان نداشت که شما بتوانید هر حرفی را با استقلال تمام بیان کنید.

برعکس چند قرن اخیر، به‌خصوص در غرب، که دستگاه چاپ نویسندگان را از نساخان و کتابخانه‌های درباری بی‌نیاز کرده، و همچنین نهادهای دانشگاهی نیز از مراکز قدرت‌های سیاسی و مذهبی مستقل شده‌اند و افراد برای معاش خود محتاج تایید سیاسی و مذهبی کسی نبوده‌اند. اینکه می بینیم دانش به‌خصوص علوم انسانی در چند قرن اخیر در غرب رشدی چشمگیر داشته، بخشی از آن به همین امر باز می گردد. وقتی نهادهای علمی مستقل از حکومت و کلیسا شدند دانشوران دیگر خود را محتاج به تایید آنها نمی‌دیدند، پس در اندیشه‌ورزی فراغ بال بیشتری یافتند، و این‌گونه شد که با رشد انفجارگونه اندیشه و علم در غرب روبه‌رو شدیم، در حالی که در روزگاران قدیم‌تر اگر کتاب یا دانش کسی باب میل مراکز درباری و مذهبی قرار نمی‌گرفت فرد یا به ادبار و فلاکت دچار می‌شد و فعالیت خود را رها می‌کرد و به مشاغل دیگر می پرداخت، یا آنکه به‌ناچار چیزی را بیان می‌کرد که خوشایند درباریان و مراکز قدرت باشد. در این میان دانشوران نیز همیشه به دنبال دربارهایی بودند که روادارترین حاکمان بر آنها حکومت می‌کردند؛ مثلا شخصی مانند ابن سینا تمام عمر را خود در آوارگی و سفر به دنبال دربارهایی گذراند که بتواند اندیشه‌های خود را در آنها تا آنجا که امکان دارد بدون دغدغه تعصب‌های عقیدتی بیان کند؛ این‌گونه بود که می‌بینیم انسانی مانند ابن سینا تمام عمر از سایه سلطان محمود غزنوی متعصب می‌گریخت و به دربار شاهان روادارتر و آزاداندیش‌تر پناهنده می‌شد و در آخر نیز همین سفرهای طولانی عمر را او کوتاه کرد! نمونۀ روشن دیگری از آن حافظ است، که می‌بینیم عمیق‌ترین شادی‌ها و اضطراب‌های خود را در غزلیاتش نسبت به ظهور و سقوط حاکمان بیان می‌کند، و همواره از ظهور خواجه‌ای روادارتر اظهار شادی یا از ظهور امیری متعصب اظهار نومیدی یا از خاطره یاران موافق اظهار افسوس می‌کند؛ به‌گونه‌ای که تا حد زیادی فضای شعر او به کشاکش غم‌ها و شادی‌های سیاسی او و عشق‌بازی‌اش با حاکمان بدل شده تا امور شخصی‌اش! و حتی عده‌ای روش اصلی خود در تفسیر و شرح غزلیات او را متناسب با ظهور و سقوط حاکمان قرار داده اند! و این مایه یک نیشخند غم‌انگیز بر لب هر تاریخ‌پژوه و دوستدار ادبیاتی است! اما بدتر آنکه با تمام این آوارگی‌ها و اضطراب‌ها و کش‌و‌قوس‌ها، این دانشوران و ادبا در نهایت می‌بایست تا حدی دست به خودسانسوری می زدند و هرگز برایشان آزادی مطلق آنچنان که امروز در روزگار مدرن می‌بینیم محقق نمی‌شد!

یکی از جنبه‌های رشد ادب فارسی هم در قرون اولیه همین بود. اگر نبود دربار شاهان سامانی و غزنوی شاید هرگز شعر فارسی به این درجه از قوت و بزرگی که امروز میراث‌دار آن هستیم نمی‌رسید. یا رشد علم نیز در قرون اولیه اسلام تا حد بسیار بسیار زیادی بر بنیان سرمایه‌گذاری خلفای عباسی بر علما و مترجمان درباری بنا شده بود. اگر نبود ثروت زیادی که خلفا بابت دارالحکمه‌های خود خرج می‌کردند، هرگز امکان نداشت کسانی تمام وقت و انرژی خود را روی آنها بگذارند. پس طبعاً این دانشوران هر حرف و سخنی را نیز نمی توانستند فاش و علنی بیان کنند، چه آنکه در آن صورت حمایت علمای مذهبی و به تبع آن حمایت حامیان آنها یعنی شاهان و خلفایی را که آنها را «ظل الله» در زمین می خواندند از دست می‌دادند. به عبارتی سلاطین قدرت و مشروعیت خود را به تایید علمای مذهبی مدیون بودند که آنها را نماینده و اجراکننده اوامر خدا روی زمین معرفی می‌کردند. پس اگر کسی به معتقدات دینی خدشه‌ای وارد می‌کرد طبعاً قدرت شاهان را نیز با تهدید مواجه کرده بود.

علی‌ای‌حال، منظور ما این است که اساساً در دورانی که عارف‌مسکان مذهبی و معتقدی مانند سهروردی و حلاج و عین‌القضات را به دار می‌کشیدند دم زدن از تعالیم دگراندیشانۀ غیرمذهبی جز دیوانگی و خودکشی معنایی دیگری نمی‌توانست داشته باشد. دقیقاً به همین خاطر است که وقتی از دل قرون با پاره‌ای اشعار دگراندیشانه روبه‌رو می‌شویم اکثرا کوتاه و بریده و معمولا بدون پدر و مادر و صاحب هستند. چون گویندگان آنها انسان‌هایی بوده‌اند که مجبور به ظاهرنمایی برای حفظ جان و معاش خود بودند، اما در باطن به اندیشه‌هایی نو دست می‌یافتند، اندیشه‌هایی که امکان بیان رسمی آنها وجود نداشته، اما امید داشتند که روزی آیندگان با باز شدن فضا آنها را دریابند و بدانند که گذشتگان آنها نیز به همان اندیشه دست یافته بودند، اما مجالی برای بیان رسمی و مبسوط آنها نداشته‌اند؛ و بر خود ببالند که در دل قرون تاریکی که تعصب و دگم‌اندیشی فضا را تیره و تار کرده بود، آدم‌هایی زندگی می‌کرده‌اند که ذهنشان به فراسوی حصارهای بسته اطراف خود پرواز می‌کرد.

در این باره بد نمی‌بینم که پاره‌گفتاری  از زیگموند فروید را در اینجا نقل‌قول کنم. فروید که شاید در عصری بسیار آزادتر از امثال خیام می‌زیست در اواخر عمر خود در دهۀ 1930 آنقدرها فضا را برای بیان مطالب چالش‌برانگیز خود باز نمی‌دانست، و در کتاب «موسی و یگانه‌پرستی» این‌طور نوشته است:

«ملاحظه می‌کنیم که دموکراسی‌های محافظه‌کار به نگهبانان پیشرفت و مدنیت تبدیل شده‌اند و عجیب این است که کلیسای کاتولیک که تاکنون دشمن بی‌گذشت آزادیِ فکر و پیشرفت فرهنگ بوده، در برابر خطر مقاومت نشان می‌دهد. ما اینجا در یک کشور کاتولیک و در حمایت کلیسای آن به‌سر می‌بریم؛ و یقین نیست که این حمایت در آینده نیز برای ما تأمین شود. معذالک، تا زمانی که کلیسای کاتولیک وجود دارد ما طبعاً از انجام دادن کاری که خشم وی را بر انگیزد اجتناب می‌کنیم. این ترس نیست، بلکه احتیاط است. دشمن جدید که ما از خدمت به او تن می‌زنیم خطرناک‌تر از دشمن قدیمی‌ای است که ما راه زندگی صلح‌آمیز با او را آموخته‌ایم.

کاتولیک‌ها هرگونه تحقیق روانکاوی را با بدگمانی تلقی کرده‌اند و ما نمی‌گوییم که این بدگمانی خطاست. وقتی بررسی‌ها، ما را به این نتیجه می‌رساند که مذهب اختلال روانی بشریت است، و نشان می‌دهد که قدرت موحش آن، همانند عارضۀ اختلال روانیِ بیماران است، یقین داریم که شدیدترین کینۀ مراجع قدرت این کشور را متوجه خود ساخته‌ایم. باید گفت که ما بر آنچه یک ربع قرن پیشتر گفته‌ایم ولی فراموش شده، چیزی نمی‌افزاییم. ولی یادآوری و روشن کردن آن به کمک مثالِ نمونه‌ای از نحوۀ تأسیس مذهب، خالی از فایده نیست. معذالک، شاید در آن صورت از بررسی روانکاوی منع شویم. کلیسا با روش‌های خشن فشار بیگانه نیست، و این بررسی را بیش از روش‌هایی که خود به‌کار می‌برد برای امتیازات خویش زیان‌بخش می‌یابد. هرچه که باشد، روانکاوی که من در حیات طولانی خود شاهد توسعۀ آن در همه کشورها بوده‌ام، وطنی گرامی‌تر از شهری که من در زاده و بزرگ شدم ندارد. من مطمئنم و می‌دانم که خطر خارجی از انتشار آخرین کار من دربارۀ موسی ممانعت خواهد کرد. کوشیده‌ام که مشکلات را ناچیز بشمارم، و به خود بقبولانم که نگرانی‌های من بیشتر از آن ناشی می‌شود که اهمیت و اعتبار خودم را بیش از حد ارزیابی کرده‌ام.

بی‌شک مراکز قدرت به نوشته‌های من دربارۀ موسی و ریشه مذاهب یکتاپرست بی‌اعتنا خواهند بود؛ ولی آیا می‌توان به این امر یقین داشت؟ بیشتر چنین به نظر می‌رسد که سوءنیت و نیاز به کسبِ وجهه میان توده‌ها جانشین اندک اعتباری خواهد شد که معاصران برایم قائل‌اند. پس بی‌ آنکه بخواهم این کار را منتشر کنم، می‌نویسم؛ چنانکه دو سال است یادداشت‌هایی بر داشته‌ام که برای افزوده شدن به دو مقالۀ قبلی تنها به اصلاح نیاز دارند و از آن پس مطالعات من در انتظار انتشار خواهد ماند. باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: "در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد."»[1]

و ما باید از رباعیات و قطعات پراکندۀ بی نام و نشانی که نظریاتی دگراندیشانه و خلاف جریان زمانه خود را حمل می‌کنند همین نتیجه را بگیریم که گوینده آنها هم‌نوا با فروید در دل می‌گفته:

باشد که روزی به کسی که به همین نتایج رسیده باشد بگویند: «در تاریک‌ترین روزها مردی می‌زیست که مثل شما فکر می‌کرد.»



[1] «موسی و یگانه‌پرستی»، زیگموند فروید، ترجمه قاسم خاتمی، چاپ پیروز، شهریور 1348، بخش 3 (موسی، قوم او، یکتاپرستی)، پیشگفتار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۳
عبدالحسین عادل زاده

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»[1]

این سخن را از نیچه شاید بارها شنیده باشیم، و ای بسا به اشکالی متفاوت از شکل اصیل آن در بالا. عبارتی بسیار نقل‌قول‌شده که به همان میزان شهرت و بازتکراری‌ای که داشته، تفسیرهای مختلف بسیاری را نیز در خوانندگان بر انگیخته است.

اما نکته‌ای که در این تکرارهای مکرّر کمتر به آن توجه شده است، این پرسش است که این عبارت در کدام یک از کتاب‌های نیچه ذکر شده، و زمینه متنی که این عبارت را در خود جای داده دقیقاً چگونه است، و این مفهوم از زبان چه کسی بیان شده، و بعداً در همان کتاب و زمینه چه قضاوتی در باب این مفهوم و گویندۀ آن شده است. تنها در این صورت است که می‌توانیم به کُنه واقعیت این مفهوم پی ببریم؛ وگرنه اینکه بُریدۀ یک گفتار را بدون توجه به زمینه، پس‌زمینه و پیش‌زمینه آن نقل‌قول کنیم در اکثر مواقع صرفاً باعث بدفهمی است، به‌خصوص اگر آن مفهوم از نویسنده‌ای گزیده‌گو و استعاری‌نویسی چیره‌دست همچون نیچه، آن هم در کتاب سراسر رمز و ایما و اشارۀ «چنین گفت زرتشت» بر آمده باشد.

در حقیقت این جمله در کتاب «چنین گفت زرتشت» در گفتار «دربارۀ زنان پیر و جوان» از زبان یک «پیرزن» بیان می‌شود. برای آشنایی بیشتر با زمینه متن، جملاتی پیش از آن را در زیر ذکر می‌کنیم. پس از آنکه زرتشت، شخصیت اول کتاب، به درخواست یک پیرزن چیزهایی در باب زن‌ها می‌گوید، پیرزن او را اینچنین مخاطب خود قرار می‌دهد که:

اکنون برای سپاس این حقیقت کوچک را از من بپذیر! البته برای رسیدن به آن چندان که باید موی سپید کرده‌ام.

نهانش کن و دهانش بگیر! وگرنه به بانگ بلند فریاد خواهد کرد، این حقیقت کوچک!

گفتم: «ای زن، حقیقت کوچکت را به من ده!» و پیرزنک چنین گفت:

«به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!»

نکته‌ای مشخصی که هر خواننده‌ای در «چنین گفت زرتشت» متوجه آن می‌شود این است نیچه در جای‌جای اثر خود مفاهیمی را که پیشتر ذکر کرده واکاوی، بسط، تفسیر و گسترش می‌دهد و کاملا هدفمند به سخنان گذشته خود نقب می‌زند. مفاهیم کلیدیِ نقل‌قول بالا که نیچه بعدها در بخش‌های دیگر کتاب به آن نقب می زنند یکی شخصیت «پیر» یا «پیرزن» است، و دیگری «حقیقت کوچک» و همچنین «تازیانه زدن». نیچه این مفاهیم را در جاهای دیگر کتاب یا به صورت مستقیم یا به طرزی معنوی و با واژگانی دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد.

او مفهوم «پیری» را در قالب مفهوم «دلِ پیر» و «سالمندی» در جاهای دیگر مورد اشاره قرار می‌دهد. چند نمونه از این اشاره‌ها:

«و اما این است اندرز من به امیران و کلیساها و هر آنچه به ضعف سالمندی و فضیلت دچار آمده است: بگذار سرنگون شوی تا دیگر بار به زندگی باز گردی، و فضیلت تو به تو باز گردد!»[2]

«آن بی‌کران پیرامونم می‌غرد، در دوردستان زمان و مکان می‌درخشد، هان! برپا، دلِ پیر[3]

«و چون بیدار شوی تا ابد بیدار خواهی ماند. رسم من این نیست که مادر‌بزرگ‌ها را از خواب برخیزانم. بل آنان را می‌فرمایم که همچنان بخوابند!»[4]

«بی‌گمان چنین خوراکی نه در خوردِ کودکان است، نه زنان پیر و جوان هوسناک. زیرا اندرونۀ ایشان را به راهی دیگر کشانده‌اند. من طبیب و آموزگار آنان نیستم.»[5]

همچنان که مشخص است نیچه در تمامی این موارد پیری و سالمندی را وضعیتی دانسته که مناسب تعالیم و ارزش‌های او نیست.

نیچه در جاهایی دیگر از «چنین گفت زرتشت» در باب چیزهای کوچک که تعابیری همچون «فضیلت کوچک» و «انسان کوچک» از آنها دارد سخن می‌گوید، و حتی بخشی از اثر خود را به این ارزش‌های کوچک تحت عنوان «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده» اختصاص داده است. او در این‌باره می‌نویسد:

«آنان مرا نوک می‌زنند، زیرا با ایشان می‌گویم: مردم کوچک را فضیلت‌های کوچک بایسته است، زیرا بر من گران است پذیرفتن اینکه مردم کوچک نیز بایسته‌اند.»[6]

«آنچه مرا به چوبۀ شکنجه می‌بست این نبود که انسان شریر است. بل، من چنان فریادی کشیدم که تاکنون هیچ کس نکشیده است: «دردا که شریرانه‌ترین چیزش چه کوچک است! دردا که بهترین چیزش چه کوچک است!»[7]

او همچنین در بخش دیگری از کتاب دربارۀ «حقیقت‌های کوچک» اینچنین می‌گوید:

«آنگاه که فرزانه‌نمایی می‌کنند گفته‌ها و حقایق کوچکشان مرا چندش‌آور است.»[8]

از تمامی این موارد مشخص می‌شود که بنیان آن تعبیر که پیرزن می‌گوید می‌خواهم «حقیقتی کوچک» را بیان کنم به کجا باز می‌گردد. نکته جالب‌توجه دیگری که وجود دارد در عنوان بخش «دربارۀ زنان پیر و جوان» نهفته است. خود زرتشت در این بخش از کتاب هرگز به زنان پیر اشاره‌ای نمی‌کند، اما تنها یک زن پیر در پایان آن جمله‌ای درباره زن‌ها می‌گوید. یعنی نیچه به‌نوعی با نسبت دادن یک «حقیقت کوچک» به آن «زن پیر» می‌خواهد نکته‌ای را درباره زنان پیر به طور غیرمستقیم بیان کرده باشد، که یعنی «جان پیر» و سالمند را حقیقتی کوچک باید! البته باید توجه داشت که این تعابیر نیچه همگی مفاهیمی استعاری دارند و به نوعی این پیرزنان نماد ارزش‌ها و آرمان‌های کهن هستند که به درد زوال و سالمندی دچار شده‌اند.

اما در ادامه با کنکاش در مضامینی که به «تازیانه زدن» می‌پردازد بیش از پیش بر ما آشکار می‌شود که نیچه عمل تازیانه زدن را کار خُردان و فضیلت فرومایگان می‌داند.

او در بخشی از «چنین گفت زرتشت» زندگی را مخاطب خود قرار می‌دهد. او زندگی را در اینجا با هویتی «مونث» معرفی می‌کند، و پس از چندی صحبت با او در آخر اینچنین خطاب به «مه‌بانوی» زندگی می‌گوید که:

ای ساحره، تاکنون من برای تو آواز خوانده‌ام، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!

باید با ضرب تازیانه‌ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده‌ام؟ نه![9]

و اما زندگی در پاسخ به زرتشت، تازیانه زدن را کار «هیاهو» می‌داند و مخالف اندیشیدن «فراسوی نیک و بد». «هیاهو» و «فراسوی نیک و بد» هر دو از جمله مفاهیم کلیدی‌ای هستند که نیچه در «چنین گفت زرتشت» بارها به آنها اشاره کرده است: «هیاهو» را مفهومی منفی در معنای توده‌ها و صاحبان ارزش‌ها و فضیلت‌های خرد می‌داند، و «فراسوی نیک و بد» را بنیاد ارزیابی دوباره ارزش‌ها. باری زندگی در پاسخ به زرتشت می‌گوید:

زرتشت تازیانه‌ات را چنین ترسناک فرو مکوب! تو خوب می‌دانی که هیاهو کشندۀ اندیشه است، و هم‌اکنون اندیشه‌هایی ظریف‌تر در من فرا می‌رسد.

به‌راستی ما دو تن را با نیکی و بدی چه‌ کار! ما جزیره و چمنزار سرسبز خویش را در فراسوی نیک و بد یافته‌ایم، تنها ما دو تن! از این رو باید با یکدیگر خوب باشیم![10]

او در بخشی دیگر از اثر خود به مفهوم «تازیانه‌زدن» و کسانی که از آن استفاده می‌کنند اشاره دارد:

اینجا بر کوه‌های بلند چشم‌به‌راه می‌مانم، نیرنگ‌باز و خنده‌زن، نه بی‌شکیب، نه شکیبا، بل بیشتر چون کسی که شکیبایی را از خاطر زدوده است؛ چرا که دیگر «نمی‌شکیبد».

به‌راستی با او خوب‌ام، با سرنوشت جاودانی خویش، که با من شتاب نمی‌کند و بر من زور نمی‌آورد و مرا فرصت شوخی و شیطنت می‌دهد، تا بدان‌جا که امروز برای ماهیگیری بر این کوه بلند آمده‌ام.

آیا تاکنون کسی بر کوهی بلند ماهی گرفته‌ است؟ و اگر آنچه من بر این بالا می‌خواهم و می‌کنم جز دیوانگی نباشد، بِه از آن است که در آن پایین از انتظار باوقار شوم و سبز و زرد.

از انتظار، کِبرآورِ خروشنده‌ای، طوفان قدس توفنده‌ای از کوهستان، ناشکیبایی‌ای که بر دره‌ها فرو می‌خروشد: «بشنوید، ورنه شما را با تازیانۀ خداوند شلاق خواهم زد!»

نه اینکه با این غضبناکان دشمن باشم، آنان به نیشخندی بیش نمی‌ارزند! چه ناشکیبا می‌باید باشند، این طبل‌های بزرگ پُربانگ، که یا امروز می‌باید سخن بگویند یا هرگز![11]

و او در بخشی دیگری از کتاب، در برشماردن انواع گروه فضیلمندان که آنها را «دروغ‌زنان و ابلهان» می‌خواند از گروهی یاد می‌کند که:

«... فضیلت ایشان را رنج و شکنج زیر تازیانه است، و شما نعرۀ آنان را بسیار شنیده‌اید.»[12]

علی‌ای‌حال، از کنار هم قرار دادن تمامی این بخش‌ها بر خواننده مشخص می‌شود که منظور نیچه از آوردن این عبارت از زبان یک «پیرزن» و تحت عنوان «حقیقت کوچک» چه بوده است. نیچه این عبارت را نه در تأیید آن، بلکه با زمینه‌ای چینی‌ای زیرکانه در جهت نفی آن ذکر کرده است.

هر خواننده‌ای اگر بخواهد در پایان مطالعۀ «چنین گفت زرتشت» برداشت‌های خویش را از آن در سه کلمه خلاصه کند بی‌شک یکی از آن کلمات «رقص» خواهد بود. عنصر دینامیک و حرکت‌شناسانۀ فلسفیِ نیچه در این کتاب بر حرکت سبک‌بارانه و پرواز استوار شده است و هر گونه زورآوری، تقلید و شدت عمل در آن مورد نکوهش قرار گرفته است. به عبارتی تعبیر «تازیانه زدن» دقیقاً در تضاد با حرکت «پروانه‌وار» و «حباب‌گونه»ای است که نیچه سیر جوینده و آفرینندۀ ارزش‌ها را به آن تشبیه کرده است:

«و نیز به گمان من، که اهل زندگی‌ام، پروانه‌ها و حباب‌های صابون و هر آنچه در میان آدمیان از جنس آنهاست، با شادکامی از همه آشناتر اند.

دیدار پرواز این روانک‌های سبکبالِ دیوانه‌وارِ نازک‌تنِ پُرجنبش زرتشت را به گریستن و نغمه‌سرایی می‌انگیزد.

تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند.

و چون ابلیس‌ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جان سنگینی است، از راه اوست که همه چیز فرو می‌افتد.

با خنده می‌کُشند نه با خشم! خیز تا «جان سنگینی» را بکُشیم!

چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم. چون پرواز کردن آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبک‌بارم، اکنون در پرواز؛ اکنون می‌بینم خویشتن را در زیرِ پای خویش. اکنون خدایی در من رقصان است[13]



[1] «چنین گفت زرتشت»، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر اگه، چاپ بیست و هفتم، تهران، پاییز 1387.

[2] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ رویدادهای بزرگ».

[3] «چنین گفت زرتشت»، «هفت مهر»، پارۀ 5.

[4] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 1.

[5] «چنین گفت زرتشت»، «بیداری»، پارۀ 1.

[6] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلت کوچک‌کننده»، پارۀ 2.

[7] «چنین گفت زرتشت»، «شفایافته»، پارۀ 2.

[8] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ دانشوران».

[9] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 1.

[10] «چنین گفت زرتشت»، «سرود رقصی دیگر»، پارۀ 2.

[11] «چنین گفت زرتشت»، «ایثار انگبین».

[12] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ فضیلتمندان».

[13] «چنین گفت زرتشت»، «دربارۀ خواندن و نوشتن».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۳
عبدالحسین عادل زاده

I met a traveller from an antique land,

Who said—“Two vast and trunkless legs of stone

Stand in the desert. . . . Near them, on the sand,

Half sunk a shattered visage lies, whose frown,

And wrinkled lip, and sneer of cold command,

Tell that its sculptor well those passions read

Which yet survive, stamped on these lifeless things,

The hand that mocked them, and the heart that fed;

And on the pedestal, these words appear:

My name is Ozymandias, King of Kings;

Look on my Works, ye Mighty, and despair!

Nothing beside remains. Round the decay

Of that colossal Wreck, boundless and bare

The lone and level sands stretch far away.”

 

(Source: Shelley’s Poetry and Prose (1977

 

مسافری را دیدم از سرزمینی باستانی و کهن،

که با من گفت: «یک جفت پای سنگیِ پهناور و بدونِ تن،

در میانۀ صحرا ایستاده است... در نزدیکیِ آن، بر شن‌ها،

نیمی از یک سردیسِ بشکسته از خاک بیرون است،

که خطوطِ پیشانی، لبان چروکیده، و استهزای فرمانِ سردش،

گواهی می‌دهد که پیکرتراش‌اش نیک آن جوشش‌ها را،

که همچنان پایدار، بر این اشیای بی‌جان نقش بسته است، دریافته؛

دستی که شکلک‌های آنان را در آورد، و قلبی که آنها را پرورید.

و بر پایۀ ثمثال این کلمات نقش بسته است:

"نام من اوزیماندیاس، شاهِ شاهان، است؛

ای قَدَرقدرت‌ها، به آثارِ من بنگرید، و نومید شوید!"

جز آن هیچ به جای نمانده است.

گرداگرد ویرانه‌های این مخروبۀ عظیم، عریان و بدونِ مرز،

تا دوردست‌های دور، بستری از شن‌های مسطح و متروک گستریده است.»

 

پی‌نوشت:

اوزیماندیاس یکی از چندین نامی است که یونانیان باستان با آن فرعون بزرگ مصر «رامسس دوم» را می‌خواندند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۵۵
عبدالحسین عادل زاده

نان و شراب[1]

                     ــــ تقدیم به هاینزه

 

حوالیِ ساعت‌های آرمیدنِ شهر.

خیابان‌های پرنورِ به خاموشی ‌گراینده،

و ارّابه‌های تازانِ مزیّن به مشعل‌های فروزان، در امتدادِ آنها.

آدمیان سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌های روزانه به خانه‌های خویش رهسپارند؛

و روان‌های پُرمشغله در خانه‌های خود

رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.

بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز می‌ایستد، تُهی از گُل‌ها و انگورها و صنعت‌ها.

با این همه موسیقی چنگ‌ها و تنبورها،

از باغ‌های آرمیده در دوردست‌های شهر به گوش می‌رسد.

شاید که مجلسِ عشّاق در آنجا برپاست؛

یا مردی تنها، به خاطراتِ دوستانِ دور، یا روزگارِ جوانیِ خویش رفته است.

فوّاره‌های جوشان

بر گردِ بسترهایی پوشیده از گل‌های خوشبو در غَلَیان‌اند،

آوای لطیفِ زنگ‌ها در گرگ‌و‌میشِ بامداد به گوش می‌رسد،

و پاسبانِ شب، بیدار و به‌هوش، فرا رسیدنِ ساعتی تازه را اعلام می‌دارد.

نسیمی بر می‌خیزد و بر بلندای بیشه می‌وزد -

بنگر که چگونه ماه نیز، همچون سایه‌های زمین، دُزدانه اوج می‌گیرد.

شبی سحرانگیر و رؤیایی از راه می‌رسد،

سرشار از ستارگان، و بی ملال و دغدغه شاید از حضورِ ما.

شبی شگفت درخشیدن می‌گیرد، همچون بیگانه‌ای میانِ بشر،

غمگنانه بر بلندای کوه‌ها، آرمیده در شکوه و تلألو.

 

مهربانی و شفقّتِ شبِ بلندمرتبه[2] شگفت‌انگیز است،

و کس را خبر نیست که از کدامین مکان آمده است،

و چه‌ها از دلِ آن پدیدار خواهد گشت.

و این‌گونه جهان و روان‌های آدمیان را به جنبش و تکاپو در می‌آورد:

حتّی حکیمان را نیز خبر نیست که فردا آبستن چیست.

مشیّتِ بلندمرتبه‌ترین خداوندگار، آنکه تو را بسیار دوست می‌دارد، این‌گونه است؛

از این روست که روزِ روشنی‌بخش و معقول را بر شب رُحجان می‌نهی.

لیک گاه می‌شود که چشمانی روشن‌بین سایه‌ها را نیز دوست بدارد،

و در تلاش باشد که پیش از آنکه ضروری بنماید

بهرِ شادی و مسرّت به خواب فرو رود،

یا انسانی دلیر که مایل است خیره و چشم‌درچشم بر شب بنگرد.

شایسته است که آدمی حلقه‌های گل و ترانه‌های خویش را به پیشگاهِ او عرضه کند،

چرا که شب، گمگشتگان و مردگان را مقدّس است،

هر چند که او در ژرفنای وجود خویش پیوسته تا ابد آزاده و رها خواهد ماند.

لیک او می‌باید مدهوشی و سرمستی‌ای مقدّس به ما عرضه کند،

که در درنگی مردّدانه در تاریکی،

مایۀ دلخوشی و التجای ما باشد.

او می‌باید واژگانی سرریزکننده و جوشان،

شب‌بیداری‌ای آنچنان که عاشقان را است،

جامی سرشارتر، زندگانی‌ای بی‌پرواتر،

و همچنین یادمانی مقدّس برای هشیاری در سراسرِ شب به ما عرضه کند.

 

لیک ما، شاگردان و اساتید توأمان، قلب‌های خویش را در حجاب می‌کِشیم،

و تلاطم‌ها و بی‌قراری‌های خویش را بی هیچ دلیل سرکوب می‌کنیم.

به راستی چه کس مانعِ آن تواند شد،

یا می‌تواند ما را از شادی‌ها و اشتیاق‌های خویش باز دارد؟

آتش‌های‌ خدایان، روزان و شبان، ما را به پیش می‌راند،

پس بیا و بگذار به آنچه پیدا و آشکار است بنگریم،

و آنچه را که متعلّق به ماست، هر اندازه که دور از دسترس، جستجو کنیم.

این امری مسلّم است: معیار و اندازه‌ای، نیم‌روزان و نیمه‌شبان، همواره موجود است،

مشترک برای تمامیِ ما.

لیک به هر یک از ما چیزی شخصی نیز عرضه شده است.

هر انسانی به هر آن جا که تواند در آمد و شد است.

این‌گونه است که دیوانگی‌ای‌ شوخ و شنگ

خودِ مسخرگی را نیز ‌تواند به سخره گرفت،

و در شبی مقدّس خنیاگران را به ناگاه تواند رُبود.

باری، بیا تا راهیِ ایستموس[3] شویم!

آنجا که دریای آزاد و گشاده در پارناسوس[4] می‌غرّد،

و برف‌ها بر گوشه‌وکنارِ صخره‌های ساحلیِ دلفی[5] رخشان‌اند.

آنجا بر گسترۀ المپوس[6]، بر ستیغِ کیترون[7]،

در پناهِ کاج‌ها و در دلِ تاکستان‌ها،

جایی که از آن، تبس[8] و ایزمنوس[9] در سرزمینِ کادموس[10] می‌غرّند.

پروردگارِ نزدیک‌شونده از آن دیار می‌آید، و رو به عقب بدان سو اشاره می‌کند.

 

یونانِ مقدّس! سرای تمامیِ خدایان – آری درست است،

چه شنیدیم روزگاری، آن زمان که جوان بودیم؟

همچون تالاری برای جشن، که زمینِ زیرِ پای آن اقیانوس،

و میزهایش کوه‌هایند - همگی ساخته‌شده در روزگارانِ کهن تنها برای یک هدف.

اما کجایند تاج‌و‌تخت‌ها؟ کجایند معابد، ترانه‌ها،

بلورینه‌های سرشارِ شهد در ضیافت‌های خدایان؟

کجایند معابدِ پیشگویانِ دلفی، که از دوردست‌های دور می‌درخشند؟

دلفی در خواب است، پس کجاست آنجا که «سرنوشتِ»[11] عظیم خروش بر می‌دارد؟

پس کجاست آنجا که سرنوشت به ناگاه چهره می‌گشاید،

سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌هایی جهان‌گستر،

غرّان و رعدآسا از دلِ هوای صاف بر فرازِ چشمانِ ما؟

پدر آیتر![12] خوانده شد، و دهان به دهان هزاران بار گردید،

که هیچ‌کس مجبور به تحملِ زندگی به‌تنهایی نیست.

گاهِ تقسیم‌، چنین بختی باعثِ شادی و مسرّت است؛

گاهِ مبادله با بیگانگان، مایۀ خوشی و بهروزی است.

آرمیده و خاموش، قدرتِ کلمه سر بر می‌آورد: پدر! شعف‌انگیز و مسرّت‌بخش!

این نشانِ کهن تا آنجا که گسترۀ اوست طنین‌انداز می‌گردد،

میراثی از پیران و نیاکان، پویا و زایا.

این‌گونه است که خدایان وارد می‌شوند؛

این‌گونه است که موسمِ خدایان، به لرزه درآورندۀ ژرفاها،

از سایه‌ها رو به سوی آدمیان فرو می‌آید.

 

در آغاز خدایان درک‌ناشدنی می‌نمایند،

و کودکان در تلاشند که به آنان نزدیکی بجویند امّا،

از شکوه و جلالِ خدایان چشم‌هایشان ‌آزُرده و کور می‌گردد،

و هراس وجودشان را فرا می‌گیرد.

مشکل می‌توان نیم‌خدایی[13] را سراغ گرفت،

که آدمیانی را که با هدایای خویش به او تقرّب می‌جویند، به نام بشناسد.

لیک شجاعتِ آنان عظیم است.

قلبِ نیم‌خدا از شادی و مسرّتِ آنان سرشار می‌شود،

و حیران می‌ماند که با پیشکش‌هایشان چه کند.

او خود را به آنان مشغول می‌دارد و به اسراف و افراط دست می‌زند؛

و چیزهای نامقدّسی که او

ندانم‌کارانه و مهربانانه با دست‌های مبارکِ خویش لمس می‌کند،

جملگی به‌تقریب مقدّس می‌شوند.

خدایان تا آنجا که در توان دارند، این موضوع را بر خواهند تافت،

و به‌راستی خویش را آشکار می‌کنند.

و بدین‌گونه برای مردم این بخت و اقبال، مواجهه با ساعاتِ روشنِ روز،

دیدارِ خدایانِ آشکار به امری معمول بدل می‌گردد؛

چهره‌هایی که تا پیش از آن «یکی و همه» خوانده می‌شدند،

و هر سینۀ خاموشی را به ژرفی خشنود می‌سازند،

و هر تشنگی و کششی را یکّه و تنها فرو می‌نشانند.

مرام و شیوۀ مردمان این‌گونه است؛

آن زمان که چیزی نیکو رخ می‌دهد،

حتّی اگر ظهورِ خدایی باشد که هدایایی را به آنان عرضه ‌کند،

هیچ آن را نمی‌بینند و به جا نمی‌آورند.

نخست می‌باید به آن عادت کنند،

وانگهی آن را خودی‌ترین داراییِ خویش می‌خوانند.

و تنها آن زمان است که اورادِ شکرگزاری همچون گل‌هایی سر بر می‌آورند.

 

هم‌اکنون صمیمانه خویش را برای بزرگداشتِ خدایان آماده می‌کنند.

هر چیز می‌باید به‌راستی و به‌واقع ستایشگر و شکرگزارِ آنان باشد.

هر آن چیز که مایۀ ناخشنودیِ والامرتبگان است نمی‌باید پدیدار گردد.

تلاش‌های بیهوده و عبس شایستۀ آیتر نیستند.

از این رو، برای ایستادنی سزاوارانه در پیشگاهِ خدایان

ملّت‌ها در دسته‌های باشکوه، و در معابد و شهرهایی چشم‌نواز

که استوار و شاهانه بنا گشته‌اند، به جنبش در می‌آیند؛

همان‌ها که بر کرانه‌های رودها سر بر آورده‌اند – لیک کجایند آنها؟

کجایند شهرهای ناموَر و آبادی که زینت‌بخشِ آیین‌ها بودند؟

تبس و آتن رو به زوال گذارده‌اند.

آیا دیگر چَکاچَکِ شمشیرها در اُلمپوس

و خروشِ ارابه‌های زرّین در مسابقات به گوش نخواهد رسید؟

آیا تاجِ گلی باقی نمانده است که کشتی‌های کورینت[14] را بیاراید؟

از چه رو تئاترهای مقدّسِ باستان خاموش‌اند؟

رقص‌های شادمانۀ آیینی را چه شد؟

چرا هیچ خدایی دیگر نشانِ خویش را بر پیشانی هیچ انسانی باقی نمی‌گذارد؟

چرا دیگر علامتِ خویش را بر فردی که او را لمس کرده است نقش نمی‌کند؟

یا آنچنان که شیوۀ خدایان در گذشته بوده است، دلارامانه سر زَنَد،

شمایلی انسانی به خود گیرد و در آخر جشن‌های خدایان را به پایان بَرَد؟

 

لیک ای دوست، ما بسیار دیر آمده‌ایم.

آری درست است که خدایان نیز زندگی‌ می‌کنند،

لیک در بالا بر بلندای سرهای ما، بالا در جهانی دیگرگون.

آنان بر آن بلندا جاودانه به کارِ خویش مشغولند؛

و آنچنان که از ما دوری می گزینند چنین می‌نماید

که هیچ پروای مرگ و زندگیِ ما را در سر نمی‌دارند.

ظرفی ضعیف و ناچیز را تا همیشه یارای گنجایشِ خدایان نیست؛

آدمیان را تنها گاه‌گاهی تابِ سرشاریِ خدایان هست.

این‌گونه است که زندگانی در آیینۀ آنان فی‌نفسه همچون رؤیایی تصویر می‌شود.

لیک حیرانی و خواب یاری‌بخشِ ما است:

حیرانی و شب‌هنگام همچنان نیروبخشِ ما است،

تا آنکه که قهرمانی آنچنان که باید در گهواره‌های برنزین پرورش یابند،

با قلب‌هایی به نیرومندیِ قلب‌های خدایان، آنچنان که شیوۀ پیشینیان بود.

آنان رعدآسا به پا می‌خیزند.

در عینِ حال چنین می‌اندیشم که همچنان خُفتن

از زیستن بی هیچ یار و همزادی نیکوتر است،

از صبوری و تحمّل، بی علم به آنچه انجام و بیانِ آن بایسته است.

شعرها در روزِ مبادا و پریشانی به چه کار می‌آیند؟

لیک تو می‌گویی که آنان همچون کاهنانِ خداوندگارِ شراب اند،

که در شبانگاهی مقدّس از سرزمینی به سرزمینِ دیگر در حرکتند.

 

چندی پیش – که بر ما بس طولانی می‌نماید –

آنان که زندگیِ ما را شادمانی می‌بخشیدند به بالا پر زدند.

پدرِ آسمانی چهرۀ خویش را از مردمان برگرداند،

و بارانِ اندوه به یک‌باره بر زمین باریدن گرفت.

سرانجام نبوغی خاموش، آرام و لطیف همچون خدایان، پدیدار شد،

و پایانِ روز را اعلام داشت و از برابرِ دیده‌ها پنهان گشت.

دستۀ هم‌سُرایانِ خدایان هدایایی را در پسِ خویش بر جا نهاد،

هدایایی به نشانۀ حضور و بازگشتِ فرجامینِ آنان،

باشد که همچون گذشتگان به شیوه‌های بشریِ خویش قدردانِ آنان باشیم.

آن یکی که والاتر از دیگران است،

از برای مسرّت‌های روحانیِ آدمیان اینچنین عظیم پروده گشته بود.

و هنوز نیز هیچ‌کس را ظرفیتِ عالی‌ترین شادی‌ها و لذّت‌ها نیست،

هر چند همواره قدری شُکرگزاری خاموشانه باقی می‌ماند.

نان عصاره و میوۀ زمین است که متبرّک به نور نیز گشته است.

لذّتِ شراب از سوی خداوندگارِ رعد عرضه می‌گردد.

وانگهی ما خدایان را به خاطر داریم، آنانی را که روزگاری با ما بودند،

آنانی را که وقتی زمانش شد باز خواهند گشت.

این‌گونه است که شعرها صمیمانه از خداوندگارِ شراب می‌سرایند،

و واژگانِ رسایشان در ستایشِ پرودگارِ «قدیم» بیهوده تصنیف نگشته است.

 

آری، آنان به درستی می‌گویند که او روز و شب را با یکدیگر همساز کرده است،

و ستارگانِ آسمان را جاودان رو به بالا و پایین هدایتگر است –

همواره سرخوش و شادمان،

همچون شاخسارِ کاج‌های همیشه‌بهاری که به آنها عشق می‌ورزد،

و تاج‌های گلی که از پیچک‌ها می‌آراید؛

چرا که این‌ها بادوام و استوارند، و با خود نشانی از خدایان را

به تاریکی و سردیِ حیاتِ کسانی می‌برند که می‌باید در فقدانِ آنها زندگی کنند.

آنچه که پسرانِ باستانیان از فرزندانِ خدا خبر دادند:

بنگر، آن خودِ ماییم، میوه‌های هسپریا![15]

از طریقِ آدمیان این امر به طرزی اعجاب‌انگیز و دقیق به انجام رسیده است.

بگذار تا آنانی که در این‌باره به آزمون پرداخته‌اند باور کنند.

لیک چیزهای بسیاری در جریان است، با این حال نتیجه‌ای به بار نمی‌نشیند:

ما همچون سایه‌هایی سنگدل و بی‌عاطفه‌ایم تا ‌آنکه موردِ عنایتِ پدر آیتر قرار گیریم،

در عینِ آنکه خدای پسر، ایزدِ سوری، نیز با ماست،

مشعله‌دارِ تختگاهِ خدایان که بر میانۀ سایه‌ها هبوط می‌کند.

حکمای اهورایی آن را به چشم می‌بینند و ادراک می‌کنند؛

لبخندی از دلِ ارواحِ زندانی درخشیدن می‌گیرد؛

چشمانشان در برابرِ نور ذوب می‌شود.

تیتان‌ها[16]، خُفته در میانِ بازوانِ زمین، با لطافتی هر چه بیشتر به عالمِ رؤیا پرواز می‌کنند -

و حتّی سِربروس‌های[17] غیور نیز باده می‌پیمایند و به آغوشِ خواب در می‌اُفتند.

ترجمه:عبدالحسین عادل‌زاده

دانلود برگزیده اشعار فریدریش هولدرلین

دانلود



[1] این شاهکارِ هولدرلین در میانۀ سال‌های 1800 تا 1801 به نگارش در آمد. این شعر به توصیفِ وضعیّتِ بشر پس از رحلتِ خدایان می‌پردازد. هولدرلین بندِ هفتم را خطاب به دوستِ خود ویلهلم هاینزه که این سروده را به او تقدیم کرده است سروده. در بندِ نهم «ایزدِ سوری (اهلِ سوریه)» اشاره به مسیح دارد.

[2] در تمامی این موارد، شاعر مفاهیمِ طبیعی را در معنای الوهی و اساطیریِ آن در نظر دارد.

[3] Isthmus این واژه در یونانی به معنای باریکه است، و در اینجا اشاره به باریکۀ کورینت دارد که محل برگزاریِ بازی‌های ایستموسی بوده است.

[4] Parnassus کوهستانی در یونان، که یکی از قلّه‌های آن برای آپولون و دیگری برای موسه‌ها مقدّس بود؛ حوالیِ دلفی.

[5] Delphi پرستشگاهِ آپولون، که به واسطۀ غیبگوهایش معروف بود.

[6] Olympus منزلگاهِ کوهستانیِ خدایانِ آسمانیِ یونان؛ محّلِ برگزاریِ بازی‌های المپی.

[7] Cithaeron کوهستانی در یونانِ باستان که موطنِ منموسینی است.

[8]  Thebesشهری در منطقۀ بویوتیای یونانِ باستان.

[9] Ismenos رودخانه‌ای در بویوتیا، نزدیکِ تبس.

[10] Cadmus بنیانگذارِ تبس، یکی از شهرهای مهمِّ یونانِ باستان.

[11] طرح کلّی نهفته در پسِ جهان؛ ضرورت گریزناپذیری که در پسِ تمامیِ فعالیت‌های خدایان و انسان‌ها نهفته است.

[12] Aether نورِ پرتوافکن، یا هوای آتشین. لایۀ فوقانی‌ای از هوای درخشنده، جایی که خدایان زیست می‌کنند. حیاتِ روی زمین از آیتر سرمنشاء گرفته است.

 

[13] نیمه‌خدا الوهیتی کِهتر، یا یک قهرمان است که در هیأتِ یک ایزد استعلا یافته.

[14] Corinth شهری در یونان، که در یونانِ باستان یک دولت‌شهر بود.

[15] Hesperia ایتالیا

[16] Titans نسلی بسیار کهن از نمونه‌های اوّلیۀ خدایانِ یونانی، که همگی فرزندانِ اورانوس (خدای آسمان) و گایا (خدای زمین) بودند.

[17] Cerberus سربروس: سگی که در اسطوره‌های یونان نگهبانِ دروازۀ هادس (جهانِ مردگان) است، و به همه اجازۀ ورود می‌دهد، لیک به آنهایی که قصدِ خروج دارند حمله‌ور می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
عبدالحسین عادل زاده

وقتی پای عمل و اخلاق به میان می‌آید اکثر ما چنان عادت کرده‌ایم که فوراً بحث را به اعتقادات و باورهای ماورائی و مذهبی فرد می‌کشانیم، و او را از این بابت ناقص و معیوب در عمل و اخلاق می‌دانیم که به چیزی بیرونی باور پیدا نکرده، و «خود»اش را با مفهومی خارجی نتوانسته قرین کند؛ و از قضا این مفهوم «غیرخودی» و «بیرونی» نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد «خدا» نام می‌گیرد.

سنتی از قدیم‌الأیام وجود داشته است که از فرد می‌خواسته از خود «تُهی» بشود و در عَوَض تماماً از «حضور» خدا سرشار. اما وقتی دقیقاً به زیر و بَم این تصور نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که این فرایند هیچ کمکی نمی‌تواند به اخلاق‌مداری فرد بکند، و از اساس چنین اعتقادی به هر چه که می‌خواهد باشد تا وقتی قرین با «تهی شدن از خود» باشد ره به جایی نخواهد بُرد، و شاید دلیل آنکه آدم‌ها و جوامع مذهبی در مقایسه با جوامع «فردباور» بیشتر دست‌خوش مصائب رفتاری بوده‌اند در همین امر نهفته باشد؛ یعنی اینکه پایه اعتقاد و رفتارهای اخلاقی در جوامع مذهبی ویران شده؛ و فردباوری و ایمان به خود جایگزین ایمان به چیزی که ریشه در درون فرد نداشته شده است.

اگر روشن‌تر بخواهیم بگوییم در اینجا مسأله این نیست که ما قرار است به چیزی ایمان و اعتقاد داشته باشیم؛ مسأله این است که پایه این ایمان و اعتقاد تا چه اندازه در درون ما مستحکم است. تا وقتی که فرد به خودش، به ذات فردی و هویت و جایگاه خودش ایمان راسخ نداشته باشد، و تا وقتی از آن «غرور و سرشاری» فردی و ابهت درونی خالی باشد، نه تنها به خدا یا هر پدیده مذهبی و ماورائی دیگر باور راسخ پیدا نخواهد کرد، بلکه به خانواده، مام میهن، دوست، همسایه، رفیق و آشنا نیز وقعی نخواهد نهاد، و عدم خودباروی، غرور و عزت‌نفس راه را بر هرگونه پستی و دنائت برای او باز می‌گذارد (در این‌باره باید اشاره به تحقیقاتی کرد که رابطه مستقیم میان کمبود عزت‌نفس و میزان بزهکاری و کنش‌های «ضداجتماعی» را اثبات کرده‌اند).

می‌خواهم بگویم ریشه اخلاقیات و در کل جوشش‌های فکری و رفتاری فرد در نیروهای عاطفی و غریزی او قرار دارد و تا وقتی فرد بنیان‌های عاطفی فردی خود را که گاه تعبیر «خودساخته بودن» از آن می‌شود قوی نکرده باشد اهمیتی ندارد اساساً به چه اعتقاد دارد! خواه خدا باشد یا هر مفهوم ملی و خانوادگی یا اجتماعی دیگر، او همواره نوعی سستی و عدم ثبات از خود بروز خواهد داد. شاید این همان تعبیری باشد که شعرای ما همواره در تاریخ ادبیات کرده‌اند که:

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت

یعنی درنهایت انگیزش و اعمال و سمت‌وسوی زندگانی ما نه تحت تأثیر اعتقاد به پدیده‌های خارجی که تحت تأثیر نیروهای درونی ما و میزان ثبات و خودباوری و قدرت جوشش‌های عاطفی ماست. امری که معمولاً در آموزش‌های مذهبی نادیده گرفته می‌شود، و فرد را معمولاً از قدرت ارزیابی و سنجش‌گری‌های اخلاقی خود تهی می‌کنند، و از او «یک فرمانبردار و پیرو» محض می‌سازد. تا وقتی بنیان این قضاوت‌های رفتاری درونی نشود و از یک نیروی سنجش‌گری درونی ریشه نگیرد، هزارهزار پند و موعظه نیر کارگر نخواهد افتاد.

می‌توان این‌گونه توصیف کرد که هر انسانی در ابتدا به خود باور می‌آورد و تشخص و هویت و بزرگی خودش را می‌شناسد، و غرور و سرشاری‌ای در خود ایجاد می‌کند که با وجود آن تن دادن به هرگونه پستی سخت می‌شود؛ آنگاه با وجود این سرشاری درونی، انجام بسیاری از کارها که پستی و خفت درونی و شخصی فرد را به دنبال دارد برای او مشکل خواهد شد؛ در اینجا دیگر تفاوتی نمی‌کند که فرد معتقد به چیزی است؛ این نیرو و سرشاریِ درونیِ خود اوست که برانگیزاننده اعمال، کنش‌ها و جهت‌گیری‌های او خواهد بود.

باز اگر به ادبیات عرفانی-تغزلی خودمان رجوع کنیم می‌بینیم که با همین توضیح می‌شود فهمید که چرا امثال حافظ «رندان مست» را از لحاظ انسانی بالاتر از مشایخ و واعظان قرار می‌دادند. گروه نخست که از همان اول آزاده و رها رشد پیدا کرده بودند، در امور و کنش‌های خود تحت تأثیر نیروها و انگیزش‌های درونی خود بوده، و این‌گونه به واسطه برانگیختگی نیروهای غریزی خود پرورش پیدا کرده بودند؛ در سمت دیگر، گروه دوم تماماً بر اساس اوامر و نواهی اخلاقی بیرونی رشد پیدا کرده بوده‌اند و به مرور قدرت‌های سنجش‌گری درونی آنها که معمولاً در اشعار امثال حافظ به «عشق» تعبیر می‌شود در درون‌شان به خاموشی گراییده بوده است. یعنی رندان با آنکه در ظاهر از آزادی و وسعت عمل بالایی برخوردار بودند که آنها را بدکردار جلوه می‌داده، اما در امور اساسی‌تر به واسطه ذات درونی‌شان که مالامال از عشق بوده است از خود قوت و استحکام اخلاقی بیشتری نشان می‌دادند. رذایل بزرگتری مانند حسد، بخل، کینه، آدم‌کشی، دروغ‌زنی، حب مال و جاه در آنها وجود نداشته است، اما در مقابل عیوب کوچکتری که به تعبیر حافظ معمولاً «عیبش به کسان نمی‌رسید» مانند عیاشی، نظر‌بازی، بطالت و پوچی گاه در آنها دیده می‌شده. به عبارتی جمع‌بندی حافظ این است که در نهایت رندها با تمام عیوب کوچکتر خود که از بیرون نمود ظاهری بیشتری دارند، نسبت به رذایل پنهانی که معمولاً وعاظ و شیوخ و در کل «تبعیت‌کندگان» به آن دچار هستند و اکثراً نمود بیرونی کمتری دارد از ذات و گوهر انسانی والاتری برخوردارند.

وقتی رند به آن سرشاری و غنای درونی برسد که از «بهر خوشایند کسان» خودآرایی و ریا نکند، این انسان با وجود عیوب ظاهری‌اش از گوهری درونی برخوردار می‌شود که تنها و تنها به مدد عشق و نیروهای سنجش‌گری درونی او به دست آمده؛ و از سویی از آنجا که نیروهای سنجش‌گری و برانگیزاننده‌های اخلاقی رند از درون او سرچشمه می‌گیرد این «حال و سلوک» او «دائمی» است و این‌گونه نیست که با نسیان‌ها و فراموشی‌های گاه‌و‌بی‌گاه به ورطه تناقض‌های رفتاری بیفتد؛ پدیده‌ای که معمولاً در رفتار و اطوار انسان‌های پیرو و مذهبی بسیار مشاهده می‌شود که گاه یک طریق دارند و گاه طریقی دیگر؛ اما این‌گونه تناقضات در رفتار رندان «عاشق» کمتر دیده می‌شود:

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

حافظ در جای‌جای دیوان بلند و شکوهمند خود این تعبیر را به انحا و شیوه‌های گوناگون گوشزد کرده است که در پایان به عنوان حُسن‌ختام به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

زاهد غرور داشت سلامت نبُرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
عبدالحسین عادل زاده